حکایت غرب

بسم رب المهدی

 

آقای من،

مولای غریب من،

ای مسافر بیابان تنهایی،

مضطر فاطمه،

اسیرآل محمد،پدرمهربان اهل عالم،

میخواهم غربتت را حکایت کنم.غربتی که دوازده قرن است ریشه دوانیده غربتی که اشک آسمان و زمین را جاری ساخته ، غربتی که برای بعضی از محبانت نیزغریب و ناشناخته است ، غربتی که اجداد طاهرینت بر آن گریسته اند.

متحیرم کدامین مصراع از این مثنوی هفتاد من کاغذ را بازخوانی کنم ؟ کدام صفحه ، کدام سطر، کدام سطر ازمجلدات این کتاب قطور را بازنویسی کنم؟

من از تصویر این غربت ناتوانم.

از کجا آغازنمایم؟ازخود بگویم یا از دیگران ؟ از نسل گدشته بگویم یا ازنسل امروز ؟ از دوستان شکوه کنم یا از دشمنان؟ از عوام گلایه کنم یا از خواص؟ازآنها بگویم که دستهای پدرانه ومهربانت را خونریزمعرفی می کنند؟از آنها که چنان برق شمشیرت رابه رخ می کشند که حتی دوستانت رااز ظهورت می ترسانند ؟

برآنم تا در این وبلاگ قسمتی از غربتهای تو را به دوستارانت بشناسانم

ادامه دارد...