حکایت غربت 1

بسم رب المهدی

 

مولای من...گویا همه چیز دست به دست هم داده است تا شما در غربت بمانید! لشکریان ابلیس روز و شب در کارند . نمی دانم چه کسانی واقعآ تو را و ظهور تو را می خواهند ؟ خدا می داند و تو ! اما این را می دانم که پس از گذست هزارودویست سال از غیبت ، هنوز پیروز این میدان ، ابلیس و لشکریان چن و انس اویند که در کشاکش غیبت و ظهور ، شب ظلمانی غیبت را تا هم اکنون ادامه داده اند .

ازخود آغاز می کنم که اگر هر کس از خود شروع کند ، امر فرج اصلاح خواهد شد . و در این راه هر چیز که یاد گرفتم نیز به دیگران یاد خواهم داد و در اختیارشان می گذارم .

می خواهم به سوی تو برگردم . یقین دارم یر گذشته های پر از غفلتم کریمانه چشم می پوشی ، می دانم توبه ام را قبول می کنی و با آغوش باز مرا می پذیری ، می دانم در همان لحظه ها، روز ها و سال های غفلت هم مرا دعا می کردی . من از تو گریزان بودم ، اما تو چون پدری مهربان دورادور مرا زیر نظر داشتی.

مولای غریبم ، پدر مهربانم ، العفو ...العفو!