بسم الله
بحبوحه جنگ بود، رگبار گلوله از دو طرف میبارید، صدای سنگین و موزون «دوشکا» هیبتی خاص به معرکه میبخشید.
جنگآوران کتائبی در عینالرمانه در نقاط مرتفع در کمائن مسلح و مجهز تیراندازی میکردند و هر جنبندهای را در شیاح شکار میکردند.
جنگآوران مسلمان، پشت دیوارها، پشت کیسههای شن، در مخفی گاههای مختلف کمین کرده بودند. ابتکار عمل، به دست کتائب بود و مسلمانان جنبه دفاعی داشتند و گاهگاهی برای خالی نبودن عریضه، انگشت روی ماشه مسلسل فشار داده، بدون هدف دقیق رگبار گلوله به سوی عینالرمانه سرازیر میکردند.
ما، در طول شیاح، سه مرکز دفاعی به عهده گرفته بودیم که خطرناکترین آنها نزدیک خیابان اسعد اسعد بود. مطابق معمول برای سرکشی و دلجویی از جنگآوران حرکت، همه روزه به دیدار مراکز مختلف آن و جوانان جنگنده آن میرفتم، با آنها مینشستم، چای میخوردم، پشت سنگر را بازدید میکردم. مواضع کتائبیها را از دور میدیدم، گاهی نقشه میکشیدم، گاهی طرح میدادم و خلاصه ساعاتی را در میان جنگآوران میگذراندم.
موازی خیابان اسعد اسعد، خیابان کوچکی است به نام شارع خلیل، که همچون اسعد هدف تیراندازان کتائبی است و هر جنبندهای در آن، هدف گلوله قرار میگیرد. در کنار این خیابان، پشت دیواری بلند ایستاده بودم و دزدکی از کنار دیوار به عینالرمانه نگاه میکردم و کمین گاههای آنها را بررسی مینمودم.
خیابان ساکت بود، پرندهای پر نمیزد، حتی صدای گلوله خاموش شده بود، سکوتی و حشتناکتر از مرگ سایه گسترده بود...
و من در دنیایی از بهت و ترس و ناامیدی سپر میکردم ...
آن طرف خیابان، در فاصله 10متری خانهای بود که بچهای دو یا سه ساله در آن بازی میکرد، در خانه باز بود و یک باره بچه به میان خیابان کوچک دوید...
بدون اراده فریادی ضجهوار و رعد صفت که تا به حال نظیرش را از خود نشنیده بودم، از اعماق سینهام به آسمان بلند شد...
نمیدانم چه گفتم؟ و چه حالتی به من دست داد؟
و انفجار ضجهام چه آتشفشانی برانگیخت؟...
اما فوراً مادری جوان و مضطرب جیغی زد و با موی ژولیده و پای برهنه به میان خیابان دوید... هنوز دستش به دست کودک نرسیده بود که صدای تیری بلند شد و بر سینه پرمهرش نشست! چرخی زد و با ضجهای دردناک بر زمین غلطید، دستی سینه گذاشت که از میان انگشتانش خون فواره میزد و دست دیگرش را به سوی بچهاش دراز کرده بود و میگفت آه فرزندم! آه فرزندم!
من دیگر نتوانستم تحمل کنم، جای صبر نبود، خطر مرگ و ترس از خطر، دیگر جایی از اعراب نداشت، با سرعت برق، خود را به وسط خیابان رساندم و با یک ضرب بچه را بلند کردم و با یک خیر دیگر، خود را به طرف دیگر خیابان به داخل خانه کشاندم...
گلوله میبارید و مسلماً تیراندازان ماهر کتائبی منتظر این لحظه بودند، اما شانس بود و حساب احتمالات، تا از میان گلوله کدام یک، را به خاک بیندازد...
وارد خانه شدم، بچه زیر بازویم دست و پا میزد، به سمت مادر توجه کردم، دیدم هنوز دستش طرف فرزند دراز است و دیدگانش نگران ماست! وقتی از سلامتی ما اطمینان یافت آهی دردناک کشید و سرش را بر زمین گذاشت و دستش نیز بر زمین افتاد...
بچه را در گوشهای گذاشتم و آماده شدم نا خود را برای نجات مادر به مهلکه بیندازم. تمام این حوادث یکی، دو ثانیه بیشتر طول نکشید، ولی آنقدر مخوف و دردناک و ضحهآور بود که تا اعماق استخوانهایم نفوذ کرد.
در این وقت دوستان رزمندهام نیز فرا رسیده بودند و بیمهابا از هر گوشهای، رگبار گلوله را همچون باران به سمت عینالرمانه سرازیر کردند و پردهای از گلوله برای حمایت ما به وجود آورند.
در این موقع، به وسط خیابان رسیده بودم و جنگندهای دیگر نیز کمک کرد و در مدتی کمتر از یک ثانیه مادر را به خانه کشاندیم.
بچه، خود را در آغوش مادر انداخت و مادر آهی کشید و بچه را بر سینه سوراخ شده خود فشرد، بچه گریه میکرد و از گوشه چشم مادر قطرهای اشک سرازیر شده
بود... اشک سرور، اشک شکر برای نجات فرزندش، اما آرام آرام دست مادر شل شد و چشمان خستهاش به سمت گوشهای خشک شد.
آری، مادرجان داده بود و بچه هنوز گریه میکرد!
زنها و بچههای همسایه جمع شده بودند، شیون میکردند، فریاد مینمودند، میآمدند و میرفتند، شلوغ شده بود...
اما من در دنیای دیگری سیر میکردم، دور از مردم، دور از سر و صدا، دور از معرکه جنگ، به این کودک خیره شده بودم، کودکی که جنایت کرده بود! چه جنایتی!
مادرش را به کشتن داده بود و در عین حال بیگناه بود و از صورت معصومش و چشمان اشک آلودش و لبهای لرزانش پاکی و صفا و نیاز به مادر خوانده میشد...
به صورت این مادر فداکار نگاه می کردم که دستش بر سینهاش پنجههایش در میان خونش خشک شده بود.
گوشه چشمانش هنوز اشک آلود بود و در گوشه لبش لبخند آرامش و آسایش خوانده میشد.
مصطفی چمران
بسم الله
این فقط گوشه ای است از نگاه همسایگی ما به آنان که هنوز نفس های خسته شان عطر خوش شلمچه و تلخی گاز شیمیایی با خود دارد و ما از همسخنی با آنان گریزانیم!
این فقط یک داستانواره است و بس!"
فاصلهاى ندارد، دیوار به دیوار هستیم. یکى دو وجب بیشتر نیست. یکى دو تا آجر؛ البته من فکر نمىکنم چیزى غیر از یک تیغه باشد. روزهاى اول که آمدند توى محل ما خانه اجاره کردند، زیاد اهمیت ندادم. گفتم شاید "آسم" و یا ناراحتىاى دیگر دارد. دو سه شب که گذشت خیلى کلافه شدم؛ رفتم و زنگ خانهشان را زدم، طبقه دوم. زنش بود، آمد دم در. اولش رویم نشد چیزى بگویم، ولى وقتى فکر سر و صدا و سرفههای وقت و بی وقت افتادم، به خودم جرأت دادم و گفتم:
- مىبخشین آبجی، آقاتون تشریف دارن؟
ناراحت و شرمنده، انگار که همسایههاى دیگر هم قبل از من گفته باشند، گفت:
- دارن نماز مىخونن، اگه امرى هست بفرمایین!
کمى آرام تر گفتم:
- خواهرِ من اگه ایشون ناراحتى داره، مریضه، ببرینش دکتر، خوب نیست آدمِ مریض همین طورى توى خونه بمونه ... باعث ناراحتى اهل خونهاس ...
سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت:
- چشم، حتماً ... حتماً مىبرمش دکتر ...
با همسایههاى دیگر هم صحبت کردم، آنها هم شاکى بودند ولى هیچ کدام مثل ما ناراحتى نمىکشیدند. اتاقخواب شان درست پنجره به پنجر? اتاق خواب ما بود. یک بار دیگر که رفتم درِ خانهشان، خودش آمد دم در. جوانى بود شاید ?? ساله. مىگفتند بچه دار نمىشوند. شاید همین مریضش کرده بود. یک دستمال جلوى صورت گرفته بود و مدام سرفه مىکرد و خلط بالا مىآورد. حالم داشت بهم مىخورد. خیلى خودم را نگه داشتم، دیگر کلافه شده بودم، بهش گفتم:
ـ آقا جون اگه حالت بده برو دکتر. اگه درمون داره که خُب، خوبش کن. اگه نه که برو یه جایى خونه بگیر، تو بیابونا یه جایى که کسى نباشه که حداقل مزاحم آسایش و آرامش مردم نشى. مردم خسته هستن صبح تا شب جون کندن، کار کردن مىخوان یه دیقه تو خونه شون آرامش داشته باشن. آخه درست نیس که آسایش مردمو به هم بزنین. والله من فقط احترام این رو که خیلى مؤمن و مسجدى هستین نگه داشتم و گرنه چند بار تا حالا شکایت کرده بودم. یه شب نشد ما راحت بخوابیم.عین بمب و موشک، تاپ و تاپ پنجرههامون مىلرزه، باور کنین خدارو خوش نمی یاد. اونم از شما که اهل خدا و پیغمبرید... دیگر همه حرف هایم را با او زدم. او فقط سرفه مىکرد و سر تکان داد. یک بار که خوب نگاه کردم، دیدم توى چشمانش که سرخ شده بودند، اشک جمع شده. حتماً از سرفههایش بوده. مىگفتند از بس همسایههاى قبلىشان ناراحت وشاکى بودهاند، این خانه را دربست اجاره کردهاند. همسایهها مىگفتند در عرض یک سال چندخانه عوض کردهاند.
آن شب بدجورى عصبانى شدم. نصفه شب بود. یک آن یاد موشکباران ها افتادم. چى کشیدیم توى آن شب ها. رفتم در خانهشان، زنگ نزدم، محکم با مشت در را
کوبیدم. همچین که صداى دویدنِ کسى را توى پلهها شنیدم، حتم داشتم خودش است و شاید مىخواست بیاید دعوا. خودم را آماده کردم. قصد داشتم هرچى که از
دهانم در مىآید بگویم:
- خجالت هم خوب چیزیه. شماها دیگه شرف رو خوردین، حیارو تف کردین. بخواد این جورى باشه، همین امشب یه کلنگ ورمى دارم و دیوار رو خراب مىکنم تا هم شماها راحت بشین هم ما. یا شب سرفه کن روز مردم راحت باشن، یا روز سرفه کن شاید مردم آسایش داشته باشن ( آدم یادش می افته به مردم مدینه که به حضرت زهرا گفتند یا شب گریه گن یا روز تا آسایش داشته باشیم) ... یه ساعت نباید خفهخون بگیرى؟ اعصاب مردم رو خورد کردى. از بس صداى سرفههاى جنابعالى اومده مغزمون ورم کرده. اصلا خواب از خونهمون رفته. اگه یه بار دیگه صداى سرفهات بلند بشه، خونهرو روى سرتون خراب مىکنم. بگم خدا اون بىدینىرو که خونهرو به شما اجاره داده چیکار کنه. همینه دیگه. آسایش و امنیترو از مردم گرفتین. همین امشب یه استشهاد محلى جمع مىکنیم که از این محل بیرونتون کنن ...
آمدم با مشت در را بکوبم که در باز شد. نزدیک بود مشتم بخورد توى صورت زنش که آمد در را باز کرد. سعى کردم خودم را کنترل کنم ولى عصبانیتم را از دست ندهم.
یک دفعه دیدم زنش دارد گریه مىکند؛ تا مرا دید دستپاچه شد. بریده، بریده با گریه گفت:
ـ برادر ... خدا واسه بچههات حفظت کنه... آقامون داره از دست مىره... حالش خیلى خرابه...
گیرکردم. ماندم چیکار کنم. بىاختیار گفتم:
- اگه چیزیه من برم ماشینم رو بیارم...
ولى او با هقهق گفت:
- نه آقا... تلفن زدم آژانس ماشین بفرسته... شما بیایین بالاى سرش باشین من یه زن تنهام...
رفتم بالا. وسط اتاق یه تشک پهن شده بود. شده بود مثل نى. زردِ زرد. سرفههایش خیلى سخت و جان خراش بودند. سطلِ کنار دستش پر بو از خلط خونى. گفتم: - آخه آبجی، ورش دارین زود ببریمش درمانگاه سر کوچه...
او گفت:
- آخه این رو هر دکترى نمیشه ببریم...
اهمیتى ندادم. گفتم شاید دکتر خصوصى داشته باشند، آن هم که الان توى خانهاش خواب است. سرفههایش سخت شد. شکمش خیلى تند بالا و پایین مىرفت. خیلى سخت و با سر و صدا نفس مىکشید. یکى دو تا از همسایهها هم آمدند. زن و دختر من هم آمدند. زنم اولش شاکى بود ولى وقتى اوضاع را دید رفت طرف زن او. شروع کرد به دلدارى و گِلگى:
- عیبى نداره خواهر، خوب مىشه... این دور و زمونه مریضی هاى بدى اومده. باید از همون اول مىبردینش دکتر. کوتاهى کردین ولى بازم دیر نشده همین درمونگاه سر کوچه دکتر کشیک خوبى داره. از همون اول اگه پی گیر مىشدین حالا نه خودتون عذاب مىکشیدین، نه همسایهها ...
زدم به پهلوى زنم. رویم که به او بود، افتاد به قاب عکس روى طاقچه. کنار آینه و شمعدان، بغل قرآن، عکس یک جوان قوى و تنومند بود که لباس بسیجى تنش کرده بود، توى جبهه بود. عجب هیکلى داشت. از آنها بود که مىگویند یک تنه ?? تا مرد را حریف است. زن همسایهمان که دید من دارم به عکس نگاه مىکنم، رفت آن را
برداشت و گرفت جلوى صورتش و شروع کرد به گریه کردن. گفتم:
ـ مىبخشین آبجى، این خدا بیامرز کیه؟
نگاهش را که بلند کرد، بدجورى اشک صورتش را پوشانده بود. مثل این که حرف بدى زده باشم، یک آه بلند کشید که زن هاى همسایه دویدند طرفش. سریع آمدم کنار. فکر کردم که باید برادرش باشد که این جورى برایش گریه مىکند.آن مرد داشت دست و پا مىزد، حالش خیلى بد شده بود. با پنجههایش کم مانده بود تشک را تکه پاره کند. گفتیم که بلندش کنیم و با ماشین ببریمش درمانگاه. تا آمدم بلندش کنم مچ دستم را گرفت. فشار سختى داد، تندتند نفس نفس مىزد. بدنش تقلاى شدیدى داشت. سعى کردم مچم را از دستش خلاص کنم ولى نشد. بدجورى گرفته بود. لبانش به ذکرى مىجنبید. صدایى به گوش نمىرسید جز خِرخِر نفس زدن. خودش را این طرف و آن طرف مىانداخت. خون از گلویش بیرون مىزد. گرماى تند و بدبویى از دهانش بیرون مىآمد. براى اولین بار از روزى که آمده بودند به این محل، صدایش را شنیدم. مدام با خرخر نفس مىگفت:
- سوختم ... سوختم ... سوختم…
یک دفعه خودش را بلند کرد و کوبید زمین. به سختى نفسى کشید و شکمش از حرکت باز ایستاد. بدنش آرام شد. خونابه از گوشه لبش جارى گشت. صداى جیغ همسرش در اتاق پیچید و همه را به وحشت انداخت. همه مات شان برده بود که چى شده. ناگهان قاب عکسى که دست زنش بود، پرت شد و صاف افتاد بغل تشک او، روى گُل هاى سرخ و زرد قالى. شیشه قاب عکس خرد شد. ریزریزریز، خوب که به عکس توى قاب نگاه کردم، دیدم چشمانش آشناست. سرم گیج رفت یک نگاه انداختم به صورت او که چشمانش باز مانده بود. نگاه همان نگاه بود. تسبیحى سفید از آنهایى که حاجی ها از مکه مىآورند، در دست چپش بود. چشمم افتاد به چیزى که در دست چپ تصویر داخل قاب بود. خوب که خیره شدم دیدم یک ماسک ضد گاز شیمیایى است.
چقدر هواى این اتاق گرفته. دارم خفه مىشم. این بوى سیر از کجاست؟
بسم الله
واى بر آنان! خلافت را از کوههاى بلند رسالت و پایههاى نبوت و محل نزول روحالأمین با وحى مبین و از عالمان آگاه و حاذق در امر دنیا و دین به کجا کشاندند.
بدانید که این زیانِ آشکار است.
از ابوالحسن (على علیهالسلام) چه چیزى را نمىپسندیدند؟
به خدا قسم، ناراضى بودند از صلابت شمشیرش و بىپروائى او از مرگش و شدت حملههایش و برخوردهاى عبرتآموز او در جنگ، و از تبحر او در کتاب خداوند و غضب او در امر الهى.
چه کسى را بجاى على علیهالسلام انتخاب کردند؟!
به خدا سوگند، اگر از گرفتن مهارى که پیامبر صلى اللَّه علیه و آله آن را به او (على علیهالسلام) سپرده بود خوددارى مىکردند (1) با او انس مىگرفت و آنان را چنان به آرامى سیر مىداد که محل بستن مهار را زخمى نکند و حرکتدهندهى آن خسته نشود و سوارهى آن به اضطراب نیفتد. و آنان را بر سر آبى فراوان و گوارا و زلال و وسیع مىبُرد که آب آن از دو طرف نهر لبریز باشد و دو سوى آن گلآلود نشود، و آنان را از آنجا سیراب بیرون مىآورد. و در حالى که (2) براى آنان سیرابى را پسندیده است ولى خود از آن استفاده نمىکرد مگر بقدر رفع عطش سیراب و دفع شدت گرسنگى.
و اگر خلافت را به او مىسپردند برکات آسمان و زمین بر آنان گشوده مىشد، ولى آنان از حق روى گردانیدند، پس بزودى خداوند آنان را به آنچه براى خود کسب کردهاند مؤاخذه مىنماید و کسانى که ظلم نمودند به زودى سزاى آنچه کسب کردهاند به آنان مىرسد و نمىتوانند مانع چنین عاقبتى شوند.
پیشبینى عاقبت غصب خلافت
هان، بیا و بشنو. و تا زندهاى روزگار امر عجیبى را به تو نشان خواهد داد! و اگر تعجب کنى بدانکه همین حادثه تو را به تعجب واداشته است!
به کدام سو روى آوردند؟! و به کدام تکیهگاهى إتکا نمودند؟! و به کدام پایهاى اعتماد نمودند؟! و به کدام دستاویزى چنگ زدند؟! و بر ضد کدامین ذریّهاى اقدام کردند و بر آنان چیره شدند؟! و براى چه کسى انتخاب کردند و براى چه کسى رها نمودند؟! چه بد سرپرستى و چه بد دوستانى! و براى ظالمین چه بد جایگزینى است.
به خدا سوگند پس ماندگان را به جاى پیشتازان، و ترسوى نادان را بجاى دلیر آگاه، و فرومایگان را بجاى معتمدان خود قرار دادند. بینىشان بر خاک مالیده باد و پشیمان شوند قومى که گمان مىکنند کار درستى انجام مىدهند. بدانید که آنان مفسدند ولى خود نمىدانند.
واى بر آنان! آیا کسى که به حق هدایت مىکند سزاوارتر به پیروى است یا کسى که خود هدایت نیافته مگر آنکه هدایت شود؟ شما را چه شده است؟!
چگونه حکم مىکنید؟!
خسارت امت با غصب حق على علیهالسلام
بدانید قسم به لایزالى خداوند، هماکنون فتنه باردار شده است! پس زمان کوتاهى منتظر بمانید تا ثمرهاش ظاهر گردد. آنگاه از آن کاسهاى لبریز از خون تازه و سم تلخ کشنده بدوشید. آنگاه است که اهل باطل زیان مىکنند، و آیندگان از نتیجهى آنچه پیشینیان پایه گذاردهاند آگاه مىشوند. سپس خیال خود را راحت کنید و قلب خود را براى نزول فتنه قوى کنید و بشارت باد شما را بر شمشیرى برنده، و قهر و غلبهى متجاوز ظالم، و هرج و مرج دائمى و عمومى، و زورگوئى ظالمین که اموال عمومى را غارت مىکند و براى شما چیز کمى باقى مىگذارد و جمع شما را درو کرده و نابود مىنماید.
افسوس بر شما! چگونه خواهید بود هنگامى که دچار سر در گمى مىشوید؟ آیا حق را به زور به شما بقبولانیم در حالى که خودتان مایل نیستید؟!
___________
ـ «ه» و «ک»: اگر بر مهارى که پیامبر صلى اللَّه علیه و آله آن را به على علیهالسلام سپرده بود متحد مىشدند... و در «د» چنین است: به خدا قسم، اگر از جادهى روشن روى گردان مىشدند و از قبول برهان واضح سرباز مىزدند، ایشان را به سوى آن بازمىگرداند و بر قبول آن وادارشان مىنمود.
2ـ «د»: و پنهان و آشکارا براى آنان دلسوزى مىنمود، و از دنیا استفادهاى نمىبرد و براى خویش برنمىداشت مگر بقدر سیراب شدن عطشان و سیر شدن گرسنه، و زاهد از راغب در دنیا شناخته مىشد و راستگو از کاذب تشخیص داده مىشد، و اگر اهل آبادىها ایمان مىآوردند و تقوا پیشه مىکردند درهاى برکات آسمان و زمین را بر آنها باز مىکردیم...
بسم الله
بسم الله الرحمن الرحیم هذا ما اوصت به فاطمة بنت رسولاله و هى تشهد ان لا اله اله الله و ان محمدا رسولالله و ان الجنة حق والنار حق و ان الساعة آتیة لاریب فیها و ان الله یبعث من فى القبور یا على انا فاطمه بنت محمد زوجنى الله منک لاکون لک فى الدنیا و الاخرة انت اولى بى من غیرى حنطنى و غسلنى و کفنى باللیل وصل على و ادفنى باللیل و لا تعلم احدا و استودعک الله و اقراء على ولدى السلام الى یوم القیامة.(1)
این است وصیت فاطمه دختر رسول خدا و او شهادت مىدهد به یگانگى و یکتایى ذات باریتعالى و رسالت حضرت محمد رسولالله و گواهى مىدهد که بهشت حق است و آتش جهنم حق است و بدون شک قیامت در پیش است و خواهد آمد و خدا در آن روز همه را از قبرها برمىانگیزد یا على من فاطمه دختر محمدم که خداوند مرا به ازدواج تو درآورد تا در دنیا و آخرت همسر تو باشم و از آن تو، تو از هرکس بر من نزدیکترى مرا شبانه حنوط کن و شب غسل بده و شبانه کفنم کن و شب به خاک بسپار و کسى را از دفن من مطلع مکن. تو را به خدا مىسپارم و سلام من به فرزندانم تا روز قیامت برسان. و در بعضى از روایات دارد که زهرا علیهاالسلام به على علیهالسلام گفت: یابن عم دلم تمناى مرگ دارد ساعتى نخواهد گذشت جز آن که از تو مفارقت نمایم. على علیهالسلام فرمود: اى دختر رسول خدا وصیت کن به آنچه مىخواهى و هر چه در دل دارى بیان کن على علیهالسلام نشست بالاى سر فاطمه و خانه را از بیگانه خالى کرد جز فاطمه و على کسى نبود فاطمه عرض کرد: اى پسر عم هیچگاه در زندگى به شما دروغ نگفتهام و در زندگى زناشویى با تو راه خیانت نپیمودهام و لا خالفتک منذ عاشرتنى. و هرگز در معاشرت با تو از در مفارقت وارد نشدهام و پیوسته مطیع فرمان تو بودهام. على علیهالسلام فرمود:
پناه مىبرم به خدا (اى دختر رسول خدا) تو بانوى راستگویى و داناتر و پرهیزگارتر و نیکوکارتر و گرامىتر از هرکسى، من نیز از خدا در مخالفت با تو بیمناک بودهام و فراق تو بر من سخت ناگوار است فقدان تو بر من تجدید مصیبتى است که از رحلت پیغمبر بر من وارد شد به خدا قسم مصیبت فراق تو بر من چنان است که هیچ چیز نمىتواند مرا تسلیت دهد در آن حال هر دو به گریه افتادند و مدتى زار زار اشک ریختند (بعضى نوشتهاند که چون اطاق خلوت شد زهرا علیهاالسلام به على علیهالسلام عرض کرد پسر عم جلوتر بیا و دستت را روى سینه من بگذار على علیهالسلام خواهش آن بانو را عمل کرد آنگاه عرض کرد پسر عم از من راضى باش على علیهالسلام فرمود: زهرا جان از تو راضیم خداى نیز از تو راضى باشد. عرض کرد نه على جان مىدانى من از چه چیزى از شما رضایت مىخواهم روزى که دشمن به صورت من سیلى زد و با خستگى و درد جسمانى و روح افسرده آمدم منزل دیدم تو در کنج حجره نشستهاى و مشغول جمعآورى قرآنى با تندى با شما سخن گفتم و به شما گفتم یابن ابیطالب اى پسر ابىطالب در کنج حجره نشستهاى و مثل جنین در رحم حجره قرار گرفتهاى دشمن به همسرت تعدى کرده...
غصهدار بودم و با تو پرخاش کردم اینک از تو رضایت مىخواهم از من راضى باش) مولاى متقیان سر فاطمه را به سینه چسباند و با مهربانى فرمود: زهرا جان از تو راضیم خدا و رسول از تو راضى باشند هرچه مىخواهى بگو که اجرا خواهم کرد. آن بانو در حالى که اشک مىریخت گفت شوهر گرامیم خداوند تو را جزاى خیر دهد وصیت من این است که دختر خواهر من امامه را تزویج کنى (امامه دختر زینب بنت رسولالله بود که مادرش در زمان پدر فوت کرده بود) زیرا امامه به فرزندان من مهربانى خواهد کرد و بهترین پرستار آنها است و مرد هم ناگزیر است زنى در خانه داشته باشد.
از جمله وصایاى حضرت زهرا علیهاالسلام به همسرش این بود که گفت: شوهر عزیزم براى من تابوتى بساز که فرشتگان صورت آن را به من نشان دادهاند و امام علیهالسلام از وى خواست که وصف آن را برایش بیان کند تا طبق خواستهاش عمل نماید.
«مورخین نوشتهاند که وصف تابوت در متن وصیت آن بانوى بزرگ اسلام نیست» و باز گفت: همسرم وصیت دیگرم این است که هیچکس به جنازه من حاضر نشود.
من از این مردم که به من ستم کردند و حق مرا غصب نمودند متنفرم.
اینها دشمن من و دشمن رسول خدا (ص) هستند اجازه نده از این قوم و هوادارانشان کسى بر جنازه من حاضر شوند و نماز بخوانند یا على مرا در تاریکى شب آنگاه که دیدگان مردم به خواب رفت به خاک بسپار تا از دفن من بىخبر باشند. (2)
2ـ فاطمة الزهرا سیدة نساءالعالمین/ 435
بسم الله
حضرت فاطمه علیهاالسلام در خانه خود در بستر بیمارى قرار گرفت و غم و اندوه دیگرى بر آن خانه سایه افکند. فرزندان صغیر و خردسال او در اطراف بستر مادر مانند پرندگان بال و پر شکسته سر به زیر انداخته، در فکر فرورفته و چهره زرد و نحیف و سیلى خورده او را نظاره مىکردند. پرستاران او امسلمه زن ابورافع و اسماء بنت عمیس بودند. خبر بیمارى و بسترى شدن فاطمه علیهاالسلام در میان مردم مدینه و مهاجر و انصار طنینانداز شد. زنان مهاجر و انصار تصمیم گرفتند به عیادت حضرت فاطمه علیهاالسلام بروند، گروهى گرد هم آمده و به حضور او رسیدند.
«فقلن کیف اصبحت من علتک یا بنة رسولاللَّه صلى اللَّه علیه و آله و سلم فحمد اللَّه و صلت على ابیها، و به او خطاب کرده گفتند شب را چگونه به صبح کردید از بیمارى خود اى دخرت پیامبر صلى اللَّه علیه و آله و سلم، (فاطمه علیهاالسلام) حمد و ثناى الهى را بجا آورد و به پدر خود درود فرستاد.»
«ثم قالت اصبحت والله عائفة لدنیا کن قالیة لرجالکن، سپس فرمود: به خدا سوگند صبح کردم در حالى که از دنیاى شما بیزارم و بغض مردان (ابوبکر و عمر و...) در دلم جاى گرفته است.» «لفظتهم بعد ان عجمتهم و شنأتهم بعد ان سبرتهم، از دهان به دورشان انداختم بعد از آنکه گاز گرفتمشان و از آنها بدم آمد بعد از آنکه امتحانشان کردم.» این کلمات کنایه و استعاره است. و به معنى آنست که مردان شما را امتحان و ازمون نمودم اما آنها بد از امتحان درآمدند و لذا از آنها بیزار مىباشم.
«فقبحا لفلول الحد، چه زشت است کندى، آنچه تندى از آن مطلوب مىباشد.»
این جمله نیز کنایه است. و به معنى آن است که همانگونه که از شمشیر تیزى و تندى انتظار مىرود، حال اگر کند باشد زشت و نارواست. از مردان شما هم وفا و معاونت و همکارى انتظار مىرفت اما برعکس بىوفایى و بىاعتنایى دیده شد.
«واللعب بعد الحد، و چه زشت است بازى بعد از جدیت و کوشش.»
یعنى زشت و نارواست براى مردمى که کار را با اراده و جدیت شروع کردند حال برگردند و بازیگر شوند.
«و قرع الصفاة و صدع القناء و خیل الاراء و زلل الاهواء، و چه زشت است کوبیدن بر سنگ خارا و چه قبیح است شکاف برداشتن سرنیزهها و حیله و نیرنگ در آراء و اندیشهها و لغزش در خواستهها.»
یعنى کار اینها مانند مشت بر سنگ کوفتن و بالاخره نیزه به سنگ زدن که عاقبت سرنیزه شکاف برمىدارد و مىشکند و فایده نمىبرد و زشت و قبیح است که انسان مزورانه فکر کند و در خواستههاى خود راه لغزش و سقوط را دنبال کند.
«و بئس ما قدمت لهم انفسهم ان سخط الله علیهم و فى العذاب هم خالدون، و مردان شما بد چیزى براى خود پیش فرستادند و آن اینکه خشم خدا را براى خود فراهم آوردند و در عذاب جهنم جاودان خواهند بود.»
«لا جرم لقد قلدتهم ربقتها و انما الناس مع الملوک والدنیا الا من عصم الله، به ناچار ریسمان فدک و خلافت را به گردن (ابوبکر و عمر) آنها انداختم و همانا مردم با شاهان و صاحبان قدرت و دنیا مىباشند، مگر آن کس را که خدا حافظ و مراقب او باشد.»
دو جمله و نکته قابل ملاحظه در بیان اخیر است، یکى اینکه حضرت فاطمه علیهاالسلام با دلآزردگى تمام و یأس از مهاجر و انصار فرمود: من آمدم از مردان شما استمداد کنم. اما وقتى یاریش نکردند و غاصبین اصرار در غصب داشتند آنها را رها کرد، دیگر آنکه هنگامى که غاصبینى زمام امور را به دست گرفتند، مردم به بطلان آنها فکر نکردند و بلکه به دنبال آنها رفتند که گوئیا این رسم مردم است که پیرو قدرت و همراه آن مىباشند!.
«و حملتهم اوقتها و سننت علیهم غاراتها فجدعا و عقرا و بعدا للقوم الظالمین، و سنگین بار آن را بر آنها تحمیل نموده و تمام مظالم و مفاسد تغییر مسیر حکومت را متوجه آنها نمودم، پس هلاکت و نابودى و جراحت و ناسالمى و دورى، از آن قوم ستمگر باد.»
«ویحهم انى زعزعوها عن رواسى الرسالة، واى بر آنها، به کجا حرکت و تغییر جهت دادند خلافت را از آن پایگاههاى محکم رسالت.»
«و قواعد النبوة والدلالة و مهبط الروح الامین والطیبین بامور الدنیا والدین، و از پایههاى نبوت و رهبرى و از محل نزول جبرئیل امین و از کسى که حاذق و آگاه به امور دین و دنیا مىباشد، خلافت را منحرف کردند.»
«الا ذلک هو الخسران المبین، آگاه باشید که این بزرگترین زیانى آشکار است که آنها مرتکب شدند.»
«و ما الذى نقموا من ابىالحسن، و چه عاملى باعث شد که اینها انتقامجویانه با ابوالحسن «على علیهالسلام» برخورد نمایند.»
«نقموا والید منه نکیر سیفه و قلة مبالاته لحتفه، به خدا سوگند از او به خاطر شمشیر باطل برانداز او انتقام گرفتند و به خاطر بىباکى و نترسیدن او از مرگ خود بود.»
«و شدة و طأته و نکال وقعته و تنمره فى ذات امه و صلى الله على محمد و آل محمد، و به علت محکمى قدمهاى او بر روى باطل و له کردن آن و به خاطر اینکه گناهکار و جنایتکار را به شدت عقوبت مىکرد و به خاطر پلتک صفتى و شجاعت و تسلیمناپذیرى او در راه خدا.»
زنان مهاجر و انصار با شنیدن آن بیانات و حقایق، سرافکنده و شرمنده از حضور فاطمه علیهاالسلام خارج شدند و به خانههاى خود برگشتند و گفتار فاطمه علیهاالسلام را براى مردان خود بیان نمودند. عدهاى از مهاجرین و انصار تصمیم گرفتند از فاطمه علیهاالسلام عیادت کنند و عذر تقصیر بخواهند، لذا آمدند و وارد شدند و پس از حضور گفتند اى دختر پیامبر صلى اللَّه علیه و آله و سلم اگر قبل از آنکه ما با ابوبکر بیعت کنیم على علیهالسلام از ما خواسته بود که با او بعیت کنیم دست از او نمىکشیدیم. فاطمه علیهاالسلام که گفتار آنها را مزورانه تلقى نمود با ناراحتى از آنها خواست که منزل را ترک کنند و فرمود شما هیچ عذرى ندارید و مقصر مىباشید. (1)
پس از آن موضع مزاجى حضرت فاطمه علیهاالسلام روز به روز بدتر مىشد. عباس عموى پیامبر صلى اللَّه علیه و آله و سلم شنید که فاطمه زمینگیر شده و دیگر کسى به حضور نمىپذیرد پیغام براى حضرت على علیهالسلام فرستاد و گفت: عمویت عباس اسلام مىرساند و مىگوید من وقتى شدت کسالت فاطمه علیهاالسلام را شنیدم غمزده و افسرده شدم، چنین مىنماید که او اولین کسى است که به رسول خدا صلى اللَّه علیه و آله و سلم ملحق مىشود، پس اگر قضیه رحلت او حتمى است من مهاجرین و انصار را جمع کنم تا نماز بر او بخوانند و به ثوابى برسند و خود براى دین هم عظمت و زینتى خواهد بود.
عمار یاسر مىگوید: من حضور داشتم که على علیهالسلام فرمود: سلام مرا به عمویم برسان و به او بگو خداوند محبت و لطف تو را از ما نگیرد، مشورت و نظر تو را فهمیدم، اما حضرت فاطمه علیهاالسلام پیوسته مورد ستم بوده و او را از حق وى منع نموده و ارث او را به وى ندادند، توصیه و سفارش رسول خدا صلى اللَّه علیه آله و سلم را در حق او رعایت نکردند و از تو مىخواهم که اجازه بدهى که مطابق وصیت او عمل کنم که سفارش کرده است مخفیانه دفن شود.
فرستاده عباس جواب على علیهالسلام را براى او آورد، عباس گفت: خدا پسر برادرم را رحمت کند که او آمرزیده است، رأى و نظر او مطاع خواهد بود، از میان فرزندان عبدالمطلب بعد از پیامبر صلى اللَّه علیه و آله و سلم فرزندى پربرکتتر از على علیهالسلام متولد نشده است، على علیهالسلام در هر کرامتى با سابقهتر و در هر فضیلتى داناتر از همه و در سختیها و ناملایمات شجاعتر از همه و در یارى دین حنیف از همه با دشمن مبارزتر و اولین کسى است که به خدا و رسولاللَّه صلى اللَّه علیه و آله و سلم ایمان آورد. (2)
2ـ بحارالانوار، ج 43، ص 210.