• وبلاگ : خط سوم
  • يادداشت : پاهايت را جمع كن تا من هم بنشينم
  • نظرات : 1 خصوصي ، 6 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    كوه پرسيد ز رود،

    زير اين سقف كبود

    راز ماندن در چيست؟ گفت: در رفتنِ من

    كوه پرسيد: و من؟ گفت:در ماندنِ تو

    بلبلي گفت: و من؟

    خنده اي كرد و گفت: در غزلخواني تو

    آه از آن آبادي

    كه در آن كوه رَوَد،

    رود،مرداب شود،

    و در آن بلبل سرگشته سرش را به گريبان ببرد،

    و نخواند ديگر،

    من و تو، بلبل و كوه و روديم

    راز ماندن جز،

    در خواندنِ من، ماندنِ تو، رفتنِ يارانِ سفر كرده ي مان نيست، بدان!

    ابولفضل سپهر

    خاطره خيلي قشنگي بود.

    موفق باشيد./ التماس دعا

    + خاكستري 

    سلام.رسيدن به خير.طاعاتتون قبول

    مثل هميشه

    التماس دعا.يا علي

    + خاكستري 

    سلام.رسيدن به خير.طاعاتتون قبول .

    مثل هيشه .........................

    التماس دعا...يا علي

    سلام... امير خان مگر با ما كاري داشته باشي احوال بگيري وگرنه....

    صادق

    سلام حاج امير آقاي گرامي

    خاطراتي كه اينجا مي نويسيد خيلي زنده و ملموسند

    منو مي برند به اون حال و هوا

    طاعات و عباداتتون قبول باشه ان شاالله

    براي خواهر حقيرتون هم دعا بفرماييد

    بنام خدا

    با سلام

    نماز و روزه شما قبول

    خاطره قشنگي بود .

    موفق و سربلند باشيد .

    التماس دعا