بسم الله
میآمدند بعد نماز تو گوشم میگفتند: « آقا مهدی ! ... نوکرتیم، منم بزار قاطی او بیستتاییها... بیست و یکی هم شد طوری نیس... تو رکاب سوار میشیم. هی با خودم میگفتم: « بیست تایی دیگه چیه؟ چهلتایی داشتیم، اما بیست تایی؟ »
صدایش کردم. آمد. گفتم: « این قضیه بیست تاییها چیه؟ »
گفت: « برو خودتو سیاه کن.»
گفتم: « بابا من نمیدونم، به کی قسم نمیدونم.»
گفت: « مگه قرار نیست بیست نفر برن واسه شکستن خط؟»
گفتم: « تو از کجا میدونی؟»
یه جوری نگاهم کرد.
هادی میگوید: « میگه نذر کرده این میدون مین رو خودش باز کنه.»
میگویم: « خوب، بالاخره یکی باید باز کنه دیگه. چه فرقی میکنه؟ بذارین خودش باز کنه. »
هادی بهش میگوید: « عراقی درست بالا سرته. مواظب باش.»
دست تکان میدهد و میگوید: « دارمش »
عراقی بالای سر. انگار کور شده. نمی بیندش. اما یکی از تیرهای سرگردانی که هر از چندی سمت میدان مین شلیک میکنند، به پایش میخورد. بر میگردد. بی صدا.
هادی بهش می گوید: « خسته نباشی عزیز، دستت درست. »
پیشانیش را میبوسد. به یک نفر میگوید: « کمک کنید منتقل شه عقب.»
گریه میافتد « نذر دارم. باید تمومش کنم. »
پایش را با چفیه میبندد و دوباره توی میدان مین. نذرش را که ادا کرد، به سجده رفت. آدم با گلوله توی پا شهید نمیشود، ولی با گلوله توی پیشانی که می شود.
_________
سر سال نویی خوبه یادی کنیم از برو بچه های با صفای جنگ مخصوصا شهدا