بسم الله
این فقط گوشه ای است از نگاه همسایگی ما به آنان که هنوز نفس های خسته شان عطر خوش شلمچه و تلخی گاز شیمیایی با خود دارد و ما از همسخنی با آنان گریزانیم!
این فقط یک داستانواره است و بس!"
فاصلهاى ندارد، دیوار به دیوار هستیم. یکى دو وجب بیشتر نیست. یکى دو تا آجر؛ البته من فکر نمىکنم چیزى غیر از یک تیغه باشد. روزهاى اول که آمدند توى محل ما خانه اجاره کردند، زیاد اهمیت ندادم. گفتم شاید "آسم" و یا ناراحتىاى دیگر دارد. دو سه شب که گذشت خیلى کلافه شدم؛ رفتم و زنگ خانهشان را زدم، طبقه دوم. زنش بود، آمد دم در. اولش رویم نشد چیزى بگویم، ولى وقتى فکر سر و صدا و سرفههای وقت و بی وقت افتادم، به خودم جرأت دادم و گفتم:
- مىبخشین آبجی، آقاتون تشریف دارن؟
ناراحت و شرمنده، انگار که همسایههاى دیگر هم قبل از من گفته باشند، گفت:
- دارن نماز مىخونن، اگه امرى هست بفرمایین!
کمى آرام تر گفتم:
- خواهرِ من اگه ایشون ناراحتى داره، مریضه، ببرینش دکتر، خوب نیست آدمِ مریض همین طورى توى خونه بمونه ... باعث ناراحتى اهل خونهاس ...
سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت:
- چشم، حتماً ... حتماً مىبرمش دکتر ...
با همسایههاى دیگر هم صحبت کردم، آنها هم شاکى بودند ولى هیچ کدام مثل ما ناراحتى نمىکشیدند. اتاقخواب شان درست پنجره به پنجر? اتاق خواب ما بود. یک بار دیگر که رفتم درِ خانهشان، خودش آمد دم در. جوانى بود شاید ?? ساله. مىگفتند بچه دار نمىشوند. شاید همین مریضش کرده بود. یک دستمال جلوى صورت گرفته بود و مدام سرفه مىکرد و خلط بالا مىآورد. حالم داشت بهم مىخورد. خیلى خودم را نگه داشتم، دیگر کلافه شده بودم، بهش گفتم:
ـ آقا جون اگه حالت بده برو دکتر. اگه درمون داره که خُب، خوبش کن. اگه نه که برو یه جایى خونه بگیر، تو بیابونا یه جایى که کسى نباشه که حداقل مزاحم آسایش و آرامش مردم نشى. مردم خسته هستن صبح تا شب جون کندن، کار کردن مىخوان یه دیقه تو خونه شون آرامش داشته باشن. آخه درست نیس که آسایش مردمو به هم بزنین. والله من فقط احترام این رو که خیلى مؤمن و مسجدى هستین نگه داشتم و گرنه چند بار تا حالا شکایت کرده بودم. یه شب نشد ما راحت بخوابیم.عین بمب و موشک، تاپ و تاپ پنجرههامون مىلرزه، باور کنین خدارو خوش نمی یاد. اونم از شما که اهل خدا و پیغمبرید... دیگر همه حرف هایم را با او زدم. او فقط سرفه مىکرد و سر تکان داد. یک بار که خوب نگاه کردم، دیدم توى چشمانش که سرخ شده بودند، اشک جمع شده. حتماً از سرفههایش بوده. مىگفتند از بس همسایههاى قبلىشان ناراحت وشاکى بودهاند، این خانه را دربست اجاره کردهاند. همسایهها مىگفتند در عرض یک سال چندخانه عوض کردهاند.
آن شب بدجورى عصبانى شدم. نصفه شب بود. یک آن یاد موشکباران ها افتادم. چى کشیدیم توى آن شب ها. رفتم در خانهشان، زنگ نزدم، محکم با مشت در را
کوبیدم. همچین که صداى دویدنِ کسى را توى پلهها شنیدم، حتم داشتم خودش است و شاید مىخواست بیاید دعوا. خودم را آماده کردم. قصد داشتم هرچى که از
دهانم در مىآید بگویم:
- خجالت هم خوب چیزیه. شماها دیگه شرف رو خوردین، حیارو تف کردین. بخواد این جورى باشه، همین امشب یه کلنگ ورمى دارم و دیوار رو خراب مىکنم تا هم شماها راحت بشین هم ما. یا شب سرفه کن روز مردم راحت باشن، یا روز سرفه کن شاید مردم آسایش داشته باشن ( آدم یادش می افته به مردم مدینه که به حضرت زهرا گفتند یا شب گریه گن یا روز تا آسایش داشته باشیم) ... یه ساعت نباید خفهخون بگیرى؟ اعصاب مردم رو خورد کردى. از بس صداى سرفههاى جنابعالى اومده مغزمون ورم کرده. اصلا خواب از خونهمون رفته. اگه یه بار دیگه صداى سرفهات بلند بشه، خونهرو روى سرتون خراب مىکنم. بگم خدا اون بىدینىرو که خونهرو به شما اجاره داده چیکار کنه. همینه دیگه. آسایش و امنیترو از مردم گرفتین. همین امشب یه استشهاد محلى جمع مىکنیم که از این محل بیرونتون کنن ...
آمدم با مشت در را بکوبم که در باز شد. نزدیک بود مشتم بخورد توى صورت زنش که آمد در را باز کرد. سعى کردم خودم را کنترل کنم ولى عصبانیتم را از دست ندهم.
یک دفعه دیدم زنش دارد گریه مىکند؛ تا مرا دید دستپاچه شد. بریده، بریده با گریه گفت:
ـ برادر ... خدا واسه بچههات حفظت کنه... آقامون داره از دست مىره... حالش خیلى خرابه...
گیرکردم. ماندم چیکار کنم. بىاختیار گفتم:
- اگه چیزیه من برم ماشینم رو بیارم...
ولى او با هقهق گفت:
- نه آقا... تلفن زدم آژانس ماشین بفرسته... شما بیایین بالاى سرش باشین من یه زن تنهام...
رفتم بالا. وسط اتاق یه تشک پهن شده بود. شده بود مثل نى. زردِ زرد. سرفههایش خیلى سخت و جان خراش بودند. سطلِ کنار دستش پر بو از خلط خونى. گفتم: - آخه آبجی، ورش دارین زود ببریمش درمانگاه سر کوچه...
او گفت:
- آخه این رو هر دکترى نمیشه ببریم...
اهمیتى ندادم. گفتم شاید دکتر خصوصى داشته باشند، آن هم که الان توى خانهاش خواب است. سرفههایش سخت شد. شکمش خیلى تند بالا و پایین مىرفت. خیلى سخت و با سر و صدا نفس مىکشید. یکى دو تا از همسایهها هم آمدند. زن و دختر من هم آمدند. زنم اولش شاکى بود ولى وقتى اوضاع را دید رفت طرف زن او. شروع کرد به دلدارى و گِلگى:
- عیبى نداره خواهر، خوب مىشه... این دور و زمونه مریضی هاى بدى اومده. باید از همون اول مىبردینش دکتر. کوتاهى کردین ولى بازم دیر نشده همین درمونگاه سر کوچه دکتر کشیک خوبى داره. از همون اول اگه پی گیر مىشدین حالا نه خودتون عذاب مىکشیدین، نه همسایهها ...
زدم به پهلوى زنم. رویم که به او بود، افتاد به قاب عکس روى طاقچه. کنار آینه و شمعدان، بغل قرآن، عکس یک جوان قوى و تنومند بود که لباس بسیجى تنش کرده بود، توى جبهه بود. عجب هیکلى داشت. از آنها بود که مىگویند یک تنه ?? تا مرد را حریف است. زن همسایهمان که دید من دارم به عکس نگاه مىکنم، رفت آن را
برداشت و گرفت جلوى صورتش و شروع کرد به گریه کردن. گفتم:
ـ مىبخشین آبجى، این خدا بیامرز کیه؟
نگاهش را که بلند کرد، بدجورى اشک صورتش را پوشانده بود. مثل این که حرف بدى زده باشم، یک آه بلند کشید که زن هاى همسایه دویدند طرفش. سریع آمدم کنار. فکر کردم که باید برادرش باشد که این جورى برایش گریه مىکند.آن مرد داشت دست و پا مىزد، حالش خیلى بد شده بود. با پنجههایش کم مانده بود تشک را تکه پاره کند. گفتیم که بلندش کنیم و با ماشین ببریمش درمانگاه. تا آمدم بلندش کنم مچ دستم را گرفت. فشار سختى داد، تندتند نفس نفس مىزد. بدنش تقلاى شدیدى داشت. سعى کردم مچم را از دستش خلاص کنم ولى نشد. بدجورى گرفته بود. لبانش به ذکرى مىجنبید. صدایى به گوش نمىرسید جز خِرخِر نفس زدن. خودش را این طرف و آن طرف مىانداخت. خون از گلویش بیرون مىزد. گرماى تند و بدبویى از دهانش بیرون مىآمد. براى اولین بار از روزى که آمده بودند به این محل، صدایش را شنیدم. مدام با خرخر نفس مىگفت:
- سوختم ... سوختم ... سوختم…
یک دفعه خودش را بلند کرد و کوبید زمین. به سختى نفسى کشید و شکمش از حرکت باز ایستاد. بدنش آرام شد. خونابه از گوشه لبش جارى گشت. صداى جیغ همسرش در اتاق پیچید و همه را به وحشت انداخت. همه مات شان برده بود که چى شده. ناگهان قاب عکسى که دست زنش بود، پرت شد و صاف افتاد بغل تشک او، روى گُل هاى سرخ و زرد قالى. شیشه قاب عکس خرد شد. ریزریزریز، خوب که به عکس توى قاب نگاه کردم، دیدم چشمانش آشناست. سرم گیج رفت یک نگاه انداختم به صورت او که چشمانش باز مانده بود. نگاه همان نگاه بود. تسبیحى سفید از آنهایى که حاجی ها از مکه مىآورند، در دست چپش بود. چشمم افتاد به چیزى که در دست چپ تصویر داخل قاب بود. خوب که خیره شدم دیدم یک ماسک ضد گاز شیمیایى است.
چقدر هواى این اتاق گرفته. دارم خفه مىشم. این بوى سیر از کجاست؟