بسم الله
هوا تاریک بود. خیلی تاریک. از ماه خبری نبود. ستون نیروها از کنارة گِلیجاده «فاو ـام القصر» در حال حرکت بودند. مرحلهای دیگر از عملیاتوالفجر 8 جریان داشت. گاهی سینه خیز، گاهی بدو و گاهی دولا دولامیرفتیم. عباس تیربارچی دسته، پشت سر من دراز کشیده بود. خمپاره وکاتیوشاهای دشمن، یکریز دشت را گرفته بودند زیر آتش خود.
آتش ته قبضة شلیک کاتیوشا در دور دست رو به رو نمایان شد. حسابکار خودمان را کردیم. جهت آن به طرف منطقه ما بود. هر لحظه منتظر بودیمکه گلولههای یکی دو متری، یکی بعد از دیگری بر سرمان فرود بیایند وجهنمی از آتش و انفجار ایجاد کنند. عباس با دیدن آتش ته قبضهها، عجولانهاز پشت سر من برخاست و پرید داخل سنگر که روی شانة جاده قرار داشت.از هولش متوجه نشد چه کسی داخل سنگر است فقط دید یک نفر نشسته،سرش به پهلو افتاده و پاهایش داخل چاله کوچکی که نام سنگر داشت درازشده است. برای اینکه از موج انفجار در امان بماند، تند و تند، بدون اینکه بهآن شخص نظری بیندازد و نگاهش فقط به جهت شلیک کاتیوشا بود،میگفت: «زود باش... زود باش پاهات را جمع کن تا من بنشینم. الان کاتیوشامیآید و داغونمان میکند...»
من و میثم که متوجه قضیه شده بودیم خنده مان گرفت. ناگهان منوری درهوا روشن شد. با بهت و تعجب دید آن کسی که پاهایش را هل میداده تاکنارش بنشیند، کسی نیست جز جنازه یک سرباز عراقی با کلهای متلاشیشده و بدنی پاره پاره. با وجودی که تیربارهای دشمن زیر نور منور بهترمیدیدند و شلیک میکردند، سراسیمه از سنگر پرید بیرون و آمد طرف ما. تاخنده من و میثم را دید گفت: «بی معرفتها شما میدانستید و به من نگفتید؟»