بسم الله
سرم را تکیه میدهم به گونیهای پشت سرم. پاهایم را دراز میکنم. فانوسی کم رنگ در سنگر روشن است. لباس غواصی چسبیده به تنم و کم کم دارم عرق میکنم. بلند میشوم و لباسم را که مملو از گل و لای است در میآورم و لباس خاکی رنگی را تن میکنم. یک جفت فین غواصی به دیوار آویزان است. اشنوگر کنارم افتاده است و من بیرمق دوباره مینشینم. پاهایم درد میکند و کف دستانم میسوزد. کم کم دارد صبح میشود. سرم را میگذارم روی زمین و دراز میکشم.
نمی دانم چقدر طول میکشد تا از سر و صدای بیرون بیدار میشوم. چادر سنگر کنار میرود، مهدی با ساکی در دست وارد میشود. ساک را میگذارد روی زمین و با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میآید، میگوید:"گفتند بدهم به شما. نامههای بچههاست که توی این مدت رسیده..." این را میگوید و میرود.
ساک را میکشم سمت خودم. هفت ماه است از خانوادهام بیاطلاعم. زیپ ساک را باز میکنم و نامهها را میریزم روی زمین. تلی از نامه روبرویم جمع میشود. دستم را لای نامهها میکنم و دانه دانه میچینمشان روی همدیگر. مهدی سماواتی، حسین سعادتی، مرتضی شاکری، مرتضی شاکری، خودم، مرتضی شاکری، مرتضی شاکری....
مرتضی چقدر نامه دارد با یک خط ساده و کودکانه. نامههای مرتضی را میگذارم در یک طرف...
پشت خاکریز نشستهام. آفتاب دارد غروب میکند. صدای خش خش همیشگی دمپایی روی سنگریزههای محوطه شنیده میشود و بعد صدای هیاهوی بچهها که فوتبال بازی میکنند. بیسیم را خاموش میکنم. کاغذی را بر میدارم و میگذارم روبرویم. اسم بچهها را یکی یکی مینویسم.
لیست را به فرماندهی میدهم و بر میگردم. قرار میشود فردای آن روز برای رفتن مهیا شویم.
نامهها را میچینم روی همدیگر. دور تا دورم را پاکتهای نامه گرفتهاند. میخواهند مرا ببلعند. نامههای مرتضی را میگذارم در یک طرف...
بعد از نماز بلندگو را دستم میگیرم و شروع میکنم به خواندن نام بچهها. مرتضی ردیف سوم نشسته است و به من زل زده است. نام بچهها را یکی یکی میخوانم. با خواندن هر نام یک نفر بلند میشود و به طرف سنگرش میرود. نمی خواهم چشمم به مرتضی بیفتد، ولی نگاهش را از من نمی گیرد. خواندن لیست تمام میشود و بچهها نمازخانه را ترک میکنند. من هم پشت سرشان حرکت میکنم.
دستی به شانهام میخورد. مرتضی است:"آقا رسول کار خودت رو کردی دیگه. اسم ما رو رد نکردی، آره؟! دمت گرم! رسم رفاقت رو خوب به جا آوردی."
رویم را برمی گردانم و به راه خودم ادامه میدهم. مرتضی جلویم میایستد. صورتش سرخ شده و لبانش میلرزد:"یک عمره منتظریم عملیات بشه ما هم بریم جلو، حالا که داره عملیات میشه، این وضعمونه آره..."
گفتم:"عملیاتی در کار نیست. اینا یک مدت میروند یک محور دیگه تو هم نمی خواد بری."
ـ"اگه عملیات نیست پس چرا خودت داری میری؟ فکر کردی با بچه طرفی! مثلا بچه محلیم..."
حریفش نمی شوم. صدایم را بالا میبرم:"آقای شاکری، مثل اینکه شما، سلسله مراتب حالیت نمی شه، بفرستمت بری دوباره آموزش ببینی."
حالا دیگر بچهها دورمان جمع شدهاند. مرتضی با آن چشمان مشکی اش که حالا سفیدیاش به سرخی زده است، نگاهی میکند و میرود.
عصر بچهها سوار کامیونها میشوند و بعد از چند ساعتی میرسیم به محل مورد نظر. بچهها یکی یکی پیاده میشوند. از توی آینه ماشین مرتضی را میبینم که از کامیون عقبی پیاده میشود.
به سرعت پیاده میشوم و یقه اش را میگیرم:"به اجازه کی سر تو انداختی پایین و اومدی. فکر کردی باهات پدر کشتگی دارم. ما اومدیم اینجا آموزش غواصی ببینیم. احتمالا شش هفت ماه طول میکشه. گفتند هیچ احدی از این جمع حق رفتن به مرخصی رو نداره. حق نوشتن نامه یا دریافت نامه رو نداره..."
همانطور که سرش پایین بود گفت:"خوب منم مثل بقیه."
با عصبانیت گفتم:"بقیه مثل تو نیستند..."
آرام سرش را بلند کرد و گفت:"شایدم باشند..."
نامههای مرتضی را میگذارم روبرویم. خوب چسبانده نشدهاند. درهایشان باز است. نامه را میکشم بیرون. نامه با خطی کودکانه نوشته شده:
سلام به بابا مرتضی
بابایی ،تو دیگه ما را دوست نداری که نمی یای. آقای باقری دیروز اومده بود. کلی سر مامان داد زد که اجاره اش را بدهد. مامان هم فقط گریه کرد. تو رو به خدا زودتر بیا.
زینب
زیرش هم یک خانه کشیده بود با یک مرد چوب به دست. نامه را میگذارم سر جایش. نامه بعدی را بر میدارم.
سلام به بابا مرتضی بد
دیروز آقای باقری اساس را ریخت تو کوچه. مامان خیلی گریه کرد. دایی اومد و ما را آورد به خانه شان. ولی زن دایی قهر کرد.
بابا مرتضی بد، من اینجا را دوست ندارم. چرا نمی آیی؟ مامان خیلی غصه میخورد. زودتر بیا.
زینب
نامه بعدی را بر میدارم. تویش پر است از گلهای خشک شده.
سلام به بدترین بابای دنیا
دیگه دوستت ندارم چون تو هم ما رو دوست نداری. قهرقهر تا روز قیامت.
ولی مامان گفته برایت نامه بنویسم و این گلها را برایت بفرستم. ولی اصلا اصلا من نچیدمشون و اصلا هم تو دستام تیغ نرفت. مامان هر روز در خانه کلی قند میشکند و میفروشد.
زن دایی هم دیروز به من گفت: بابات دیگه نمی آد. من هم از عصبانیت کفشهاش رو تو جوب انداختم. زن دایی زن بدی است. با مامان هم همیشه دعوا میکند. مامان شبها گریه میکند.
دیگر دوستت ندارم.
زینب
نامهها را یکی یکی میخوانم. اشک از چشمانم سرازیر میشود و میچکد روی نامهها. بدنم میلرزد. سرم را میگیرم و دراز میکشم بین نامهها.
جملات زینب جلوی چشمانم رژه میروند. حالا من ماندهام با مرتضایی که حتی جنازه ندارد تا به خانواده اش تحویل بدهم..