بسم الله
آدمی به سر شناخته میشود، یا لباس؟
کشتهای را اگر بخواهند شناسایی کنند، به چهرهاش مینگرند یا به لباسی که پیش از رزم بر تن کرده است؟
اما اگر دشمن آنقدر پلید باشد که سرها را از بدن جدا کرده و برده باشد، چه باید کرد؟
اگر دشمن، کهنهترین پیراهن را هم به غنیمت برده باشد، چه باید کرد؟
لابد به دنبال علامتی، نشانه ای، انگشتری، چیزی باید گشت.
اما اگر پستترین سپاهیِ دشمن در سیاهی شب، به بهانه بردن انگشتر، انگشت را هم بریده باشد و هر دو را با هم برده باشد، به چه علامت نشانهای کشته خویش را باز
میتوان شناخت؟
البته نیاز به این علائم و نشانهها مخصوص غریبه هاست نه برای زینبی که با بوی حسین بزرگ شده است و رایحه جسم و جان حسین را از زوایای قلب خود بهتر میشناسد.
تو را نیاز به نشانه و علامت نیست. که راه گم کرده، علامت میطلبد و ناشناس، نشانه میجوید.
تویی که حضور حسین را در مدینه به یاری شامهات میفهمیدی، تویی که هر بار برای حسین دلتنگ میشدی، آینه قلبت را میگشودی و جانت را به تصویر روشن او التیام
میبخشیدی. تویی که خود، جان حسینی و بهترین نشانه برای یافتن او، اکنون نیاز به نشانه و علامت نداری. با چشم بسته هم میتوانی پیکر حسین را در میان بیش از صد
کشته، بازشناسی. اما آنچه نمیتوانی باور کنی این است که از آن سرو آراسته، این شاخههای شکسته باقی مانده باشد.
از آن قامت وارسته، این تن درهم شکسته، این اعضای پراکنده و در خون نشسته.
تنها تو نیستی که نمیتوانی این صحنه را باور کنی. پیامبر نیز که در میانه میدان ایستاده است و اشک، مثل باران بهاری از گونههایش فرومی چکد، نمیتواند بپذیرد که این تن پاره
پاره؛ حسین او باشد. همان حسینی که او بر سینهاش مینشانده است و سراپایش را غرق بوسه میکرده است.
این است که تو رو به پیامبر میکنی و از اعماق جگر فریاد میکشی:
یا جداه! یا رسول الله صلی علیک ملیک السمأ(1) این کشته به خون آغشته؛ حسین توست، این پیکر بریده بریده؛ حسین توست! و این اسیران، دختران تواند. یا محمد! حسین
توست این کشته ناپاک زادگان که برهنه بر صحرا افتاده است و دستخوش باد صبا شده است. ای وای از این غم و اندوه!
ای وای از این مصیبت جانکاه یا ابا عبدالله!
گریه پیامبر از شیون تو شدت میگیرد، آنچنانکه دست بر شانه علی میگذارد تا ایستاده بماند و تو میبینی که در سمت دیگر او زهرای مرضیه ایستاده است و پشت سرش
حمزه سید الشهدأ و اصحاب ناب رسول الله.
داغ دلت از دیدن این عزیزان، تازهتر میشود و همچنان زجرآلوده فریاد میکشی:
از این حال و روز، شکایت به پیشگاه خدا باید برد و به پیشگاه شما ای علی مرتضی! ای فاطمه زهرا! ای حمزه سید الشهدأ!
داغ دلت از دیدن این عزیزان تازهتر میشود و به یاد میآوری که تا حسین بود، انگار این همه بودند و با رفتن حسین، گویی همه رفتهاند.
همین امروز، همه رفته اند، فریاد میکشی:
امروز جدم رسول خدا کشته شد! امروز پدرم علی مرتضی کشته شد!
امروز مادرم فاطمه زهرا کشته شد! امروز برادرم حسن مجتبی کشته شد!
اصحاب پیامبر، سعی در آرام کردن تو دارند اما تو بی خویش ضجه میزنی:
ای اصحاب محمد! اینان فرزندان مصطفایند که به اسارت میروند.
و این حسین است که سرش را از قفا بریدهاند و عمامه و ردایش را ربودهاند.
اکنون آنقدر بی خویش شدهای که نه صف فشرده دشمنان را در مقابلت میبینی و نه حضور زنان و دختران را در کنارت احساس میکنی.
در کنار پیکر حسینت زانو میزنی و همچنان زبان میگیری:
پدرم فدای آنکه در یک دوشنبه، تمام هستی و سپاهش غارت و گسسته شد. پدرم فدای آنکه عمود خیمهاش شکسته شد. پدرم فدای آنکه سفر، نرفته تا چشم به بازگشتش
باشد و مجروح نگشته تا امید به مداوایش برود. پدرم فدای آنکه جان من فدای اوست. پدرم فدای آنکه غمگین درگذشت. پدرم فدای آنکه تشنه جان سپرد. پدرم فدای آنکه
محاسنش غرق خون است. پدرم فدای آنکه جدش محمد مصطفاست. جدش فرستاده خداست. پدرم فدای آنکه فرزند پیامبر هدایت، فرزند خدیجه کبراست، فرزند علی
مرتضاست، یادگار فاطمه زهراست.
صدای ضجه دوست و دشمن، زمین و آسمان را بر میدارد.
زنان و فرزندان که تاکنون فقط سکوت و صبوری و تسلی تو را دیده اند، با نوحه گری جانسوزت بهانهای مییابند تا سیر گریه کنند و عقدههای دلشان را بگشایند.
از اینکه میبینی دشمن قتاله سنگدل هم گریه میکند، اصلا تعجب نمیکنی، چرا که به وضوح، ضجه زمین را میشنوی، اشک اشیأ را مشاهده میکنی، گریه آسمان را
میبینی، نوحه سنگ و خاک و باد و کویر را احساس میکنی و حتی میبینی که اسبهای دشمن آنچنان گریه میکنند که سمهاشان از اشک چشمهاشانتر میشود.
وِلوِلهای به پا کردهای در عالم، زینب!
هیچ کس نمیتوانست تصور کند که این زینب استقامت اگر بخواهد در مصیبت برادرش نوحه گری کند، چنان آتشی به جان عالم و آدم میافکند که اشک عرش را در میآورد و دل
سنگین دشمن را میلرزاند.
اما این وضع، نباید ادامه بیابد که اگر بیابد، دمی دیگر آب در لانه دشمن میافتد و سامان بخشیدن سپاه را برای عمر سعد مشکل میکند.
پس عمر سعد به کسی که کنار او ایستاده، فرمان میدهد:
برو و این زن را از سر جنازهها بران!
تو این دستور عمر سعد نمیشنوی. فقط ناگهان ضربه تازیانه و غلاف شمشیر را بر بازو و پهلوی خود احساس میکنی آنچنانکه تا اعماق جگرت تیر میکشد، بند بند تنت از هم
میگسلد و فریاد یا زهرایت به آسمان میرود.
زبان زور، زبان نیزه، زبان تازیانه؛ اینها ابزار تکلم این اعراب جاهلیت اند. انگار نافشان را با خنجر نفرت بریدهاند و دلهایشان را در گور کرده اند.
اگر برنخیزی و بچهها را با دست خودت از کنار جنازهها برنخیزانی، زبان نیزه آنها را بلند خواهد کرد و ضربه تازیانه بر آنها فرود خواهد آمد.
پس دردهایت را چون همیشه پنهان میکنی، از جا بر میخیزی و زنان و کودکان را با زبان مهربانی و دست تسلی از پای پیکرها کنار میکشی و دور هم جمع میکنی.
این شترهای عریان و بی جهاز، برای بردن شما صف کشیده اند.
عمر سعد به سپاهش فرمان برنشستن میدهد و عدهای را هم مأمور سوار کردن کودکان و زنان میکند.
مردان برای سوار کردن کودکان و زنان هجوم میآورند. گویی بهانهای یافتهاند تا به "آل الله " نزدیک شوند و به دست اسیران خویش دست بیازند. غافل که دختر حیدر، نگاهبان این
نوامیس خداوندی است و کسی را یارای تعرض به اهل بیت خدا نیست.
با تمام غیرت مرتضوی ات فریاد میکشی؛
هیچ کس دست به زنان و کودکان نمیزند! خودم همه را سوار میکنم. همه وحشتزده پا پس میکشند و با چشمهای از حدقه درآمده، خیره و معطل میمانند. در میان زنان و
کودکان، چشم میگردانی و نگاه در نگاه سکینه میمانی:
سکینه جان! بیا کمک کن!
سکینه، چشم میگوید و پیش میآید و هر دو، دست به کار سوار کردن بچهها میشوید. کاری که پیش از این هیچ کدام تجربه نکرده اید. همچنانکه زنان و کودکان نیز سفری
اینگونه را در تنان عنر تجربه نکرده اند.
زنان و کودکان، خود وحشتزده و هراسناکند و دشمن نمیفهمد که برای ترساندنشان نیاز به اینهمه خباثت نیست.
کوبیدن بر طبل و دهل، جهانیدن شتر، پایکوبی و دست افشانی و هلهله.
آیا این همان دشمنی است که دمی پیش در نوحه خوانی تو گریه میکرد؟
در میانه این معرکه دهشتزا، با حوصلهای تمام و کمال، زنان و کودکان را یک به یک سوار میکنی و با دست و کلام و نگاه، آرام و قرارشان میبخشی.
اکنون سجاد مانده است و سکینه و تو.
رمق، آنچنان از تن سجاد، رفته است که نشستن را هم نمیتواند. چه رسد به ایستادن و سوار شدن.
تو و سکینه در دو سوی او زانو میزنید، چهار دست به زیر اندام نحیف او میبرید و آنچنانکه بر درد او نیفزاید، آرام از جا بلندش میکنید و با سختی و تعب بر شتر مینشانید.
تن، طاقت نگه داشتن سر را ندارد. سر فرو میافتد و پیشانی بر گردن شتر مماس میشود.
هر دو، دل رها کردن او را ندارید و هر دو همزمان اندیشه میکنید که این تن ضعیف و لرزان چگونه فراز و نشیب بیابان و محمل لغزان را تاب بیاورد.
عمر سعد فریاد میزند: "غل و زنجیر!"
و همه با تعجب به او نگاه میکنند که: برای چه؟!
اشاره میکند به محمل سجاد و میگوید: "ببندید دست و پای این جوان را که در طول راه فرار نکند."
عدهای میخندند و تنی چند اطاعت فرمان میکنند و تو سخت دلت میشکند.
بغض آلوده میگویی: "چگونه فرار کند کسی که توان ایستادن و نشستن ندارد؟!"
آنها اما کار خودشان را میکنند. دستها را با زنجیر به گردن میآویزند و دو پا را باز با زنجیر از زیر شکم شتر به هم قفل میکنند.
سپید شدن مویت را در زیر مقنعه ات احساس میکنی و خراشیدن قلبت را و تفتیدن جگرت را.
از اینکه توان هیچ دفاعی نداری، مفهوم اسارت را با همه وجودت لمس میکنی.
دشمن برای رفتن، سخت شتابناک است و هنوز تو و سکینه بر زمین مانده اید.
اگر دیر بجنبید دشمن پا پیش میگذارد و در کار سوار شدن دخالت میکند.
دست سکینه را میگیری و زانو خم میکنی و به سکینه میگویی: "سوار شو!"
سکینه میخواهد بپرسد: پس شما چی عمه جان!
اما اطاعت امر شما را بر خواهش دلش ترجیح میدهد.
اکنون فقط تو ماندهای و آخرین شتر بی جهاز و... یک دریا دشمن و...
کاروان پا به راه که معطل سوار شدن توست.
نگاه دوست و دشمن، خیره تو مانده است. چه میخواهی بکنی زینب؟! چه میتوانی بکنی؟!