بسم الله
صبح روز دوم دی ماه سال 74 بود . بچه ها زیارت عاشورا خواندند و آماده شدند و رفتیم پای کار.
محلی که می خواستیم کار کنیم ،اطراف ارتفاع 112 بود کانالی که سالهای قبل هم آنجا کار شده بود و کسی نتوانسته بود داخل آن برود. تجهیزات زیادی اطراف کانال ریخته و نشان می داد که باید شهیدان زیادی آنجا باشند .فقط اطراف کانال پانزده-شانزده شهید پیدا کرده بودیم.
اطراف کانال پر میدان مین و علفهای بلند بود که روی آن را پوشانده اند . همراه ((سعید شاهدی))و ((محمود غلامی)) می رفتیم تا انتهای راه کار منتهی به کانال .
کار باید از آنجا به بعد ادامه پیدا می کرد سعید و محمود را نسبت به میدان مین توجیه کردیم و به آنها گفتم اینجا مین والمری و ضد خودرو دارد برگشتم طرف بقیه بچه ها .
دقایقی نگذشته بود و ساعت حدود 9:30صبح بود که با صدای انفجار همه از جا پریدیم!
به آنجا که رسیدیم دیدیم سعید و محمود هر کدام به طرفی پرت شده اند .سعید اصلا حرف نمی زد.
بدن محمود طوری داغان شده بود که پاهایش متلاشی شده بودند.
با علی یزدانی که بالای سرش رفتیم نمی دانستیم کجای بدنش را ببندیم! از بس بدنش مورد اصابت ترکش مین والمری قرار گرفته بود . چفیه را به دور یکی از پاهایش بستیم محمود چشمانش را به زور باز کرد نگاهی انداخت به ما و با سعی زیاد گفت : ((من دیگه کارم تمومه..... برید سراغ سعید.)) رفتیم بالای سر سعید . ترکش به سینه و بالا تنه اش خورده بود . گلویش سوراخ شده بود .دستش هم داغان شده بود!
محمود که حرف میزد یک ((یازهرا))گفت و تمام کرد ولی سعید هیچ حرفی نزد!
آن روز صبح را به یاد آوردیم که سعید گفت:ماه رجب آمد و رفت و ما روزه نبودیم!خیلی تاسف می خورد سر انجام آن روز را روزه گرفت و با زبان روزه شهید شد.
منبع:کتاب تفحص نوشته حمید داود آبادی