بسم الله
رویت را مخراش! مویت را پریشان مکن زینب! مبادا که لب به نفرین بگشایی و زمین و زمان را به هم بریزی و کائنات را کُن فَیَکون کنی!
ظهور ابر سیاه در آسمان صاف، آتش گرفتن گونههای خورشید، برپا شدن طوفانی عظیم به رنگ سرخ، آنسان که چشم از دیدن چشم به عجز بیاید، برانگیخته شدن غبار سیاه و فروباریدن خون، این تکانهای بی وقفه زمین، این لرزش شانههای آسمان، همه از سر این کلامی است که تو اراده کردی و بر زبان نیاوردی:
“کاش آسمان به زمین بیاید و کاش کوهها تکه تکه شوند و بر دامن بیابانها فرو بریزند، کاش...
اگر این “کاش “ که بر دل تو میگذرد، بر زبان تو جاری شود، شیرازه جهان از هم میگسلد و ستونهای آسمان فرو میریزد. اگر تو بخواهی، خدا طومار زمین و آسمان را به هم میپیچد، اگر تو بگویی، زمین تمام اهلش را در خویش میبلعد، اگر تو نفرین کنی، خورشید جهان را شعله ور میکند و کوهها را در آتش خویش میگدازد.
اما مکن، مگو، مخواه زینب!
چون مرغ رگ بریده دور خودت بچرخ، چون ماهی به خاک افتاده در تب و تاب بسوز، اما لب به نفرین باز مکن.
اتمام حجت کن! فریاد بزن، بگو که: "و یحکم! اما فیکم مسلم!"
وای بر شما! آیا در میان شما یک مسلمان نیست.
اما به آتش نفرینت دچارشان مکن.
گرز فریادت را بر سر عمر سعد بکوب که: “ننگ بر تو! پسر پیامبر را میکشند و تو نگاه میکنی؟!”
بگذار او گریه کند و روی از تو برگرداند و کلام تو را نشنیده بگیرد.
بگذار شمر بر سر یاران خود نعره بزند: “مادرانتان به عزایتان بنشیند! برای کشتن این مرد معطل چه هستید؟!”
و همه آنها که پرهیز میکردند یا ملاحظه یا وحشت از کشتن حسین، به او حمله برند و هر کدام زخمی بر زخمهای او بیفزایند.
بگذار زرعة بن شریک شمشیرش را از پشت بر شانه چپ حسینت فرود بیاورد و میان دست و پیکر او فاصله بیندازد.
بگذار آن دیگری که رویش را پوشانده است گردن حسین را به ضربه شمشیرش بشکافد.
بگذار سنان بن انس با نیزه بلندش حسین را به خاک بیندازد.
بگذار خولی بن یزید اصبحی، به قصد جدا کردن سر حسین از اسب فرود بیاید اما زانوانش از وحشت سست شود، به خاک بیفتد و عتاب و ناسازگاری شمر را تحمل کند. بگذار... نگاه کن! حسین به کجا مینگرد؟ رد نگاه او... آری به خیمهها بر میگردد، وای... انگار این قوم پلید، قصد خیمهها را کرده اند.
از اعماق جگر فریاد بزن: “حسین هنوز زنده است نامرد مردمان!”
اما نفرین نکن!
حسین، خود از زمین خیز برمی دارد و تن مجروح را به دست یله میدهد و با صلابتی زخم خورده فریاد میکشد: “وای بر شما ای پیروان ال ابی سفیان! اگر دین ندارید و از قیامت خدا نمیترسید لااقل مرد باشید.”
این فریاد، دل ابن سعد را میلرزاند و ناخودآگاه فریاد میکشد: “دست بردارید از خیمهها.”
و همه پا پس میکشند از خیمهها و به حسین میپردازند.
حسین دوست دارد به تو بگوید: “خواهرم به خیمه برگرد.”
اما حنجرهاش دیگر یاری نمیکند.
و تو دوست داری کلام نگفتهاش را اطاعت کنی، اما زانوهایت تو را راه نمیبرد.
می دانستی که کربلایی هست، میدانستی که عاشورایی خواهد آمد.
آمده بودی و مانده بودی برای همین روز. اما هرگز گمان نمیکردی که فاجعه تا بدین حد عظیم و شکننده باشد.
می دانستی که حسین به هر حال در آغوش خون خواهد خفت و بر محمل شهادت سفر خواهد کرد اما گمان نمیکردی که کشتن پسر پیامبر پس از گذشت چند ده سال از ظهور او این همه داوطلب داشته باشد.
شهادت ندیده نبودی. مادرت عصمت کبری و پدرت علی مرتضی و برادرت حسن مجتبی همه هنگام سفر رخت شهادت پوشیدند.
چشمت با زخم و ضربت و خون ناآشنا نبود. این همه را در پهلو و بازوی مادر، فرق سر پدر و طشت پیش روی برادر دیده بودی اما هرگز تصور نمیکردی که دامنه قساوت تا این حد، گسترده باشد.
تصور نمیکردی که بتوان پیکری به آن قداست را آنقدر تیر باران کرد که بلاتشبیه شکل خارپشت به خود بگیرد.
می دانستی که روزی سختتر از روز اباعبدالله نیست. این را از پدرت، مادرت و از خود خدا شنیده بودی اما گمان میکردی که روز حسین ممکن است از روز فاطمه و روز علی، کمی سختتر باشد یا خیلی سخت تر. اما در مخیله ات هم نمیگنجید که ممکن است جنایتی به این عظمت در عالم اتفاق بیفتد و همچنان آسمان و زمین برپا و برجا بماند.
به همین دلیل این سؤال از دلت میگذرد که “چرا آسمان بر زمین نمیآید و چرا کوهها تکه تکه نمیشوند...”
مبادا که این سؤ ال و حیرت، رنگ نفرین و نفرت به خود بگیرد. زینب!
دنیا به آخر نرسیده است. به ابتدای خود هم بازنگشته است. اگر چه ملائک یک صدا مویه میکنند: اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء. و خدا به مهدی منتقم اشاره میکند و میگوید: “انی اعلم ما لا تفعلون.”
اما این رجعت به ابتدای عالم نیست. این بلندترین نقطه تاریخ است.
حساسترین مقطع آفرینش است. خط استوای خلقت است. حیات در این مقطع از زمان، دوباره متولد میشود و تو نه فقط شاهد این خلق جدید که قابله آنی. پس صبور باش و لب به شکوه و نفرین باز مکن! صبور باش و روی مخراش! صبور باش و گیسو و کار خلق پریشان مکن.
بگذار شمر با دست و پای خونین از قتلگاه بیرون بیاید، سر برادرت را با افتخار بر سر دست بلند کند و به دست خولی بسپارد و زیر لب به او بگوید: “یک لحظه نور چهره او و جمال صورت او آنچنان مرا به خود مشغول کرد که داشتم از کشتنش غافل میشدم. اما به خود آمدم و کار را تمام کردم. این سر! به امیر بگو که کار، کار من بوده است.”
بگذار این ندا در آسمان بپیچد که: “قتل الامام ابن الامام(1)“ اما حرف از فرو ریختن آسمان نزن!
سجاد را ببین که چگونه مشت بر زمین میکوبد و هستی را به آرامش دعوت میکند. سجاد را ببین که چگونه بر سر کائنات فریاد میکشد که “این منم حجت خدا بر زمین!” و با دستهای لرزانش تلاش میکند که ستونهای آفرینش را استوار نگه دارد.
شکیباییات را از دست مده زینب! که آسمان بر ستون صبر تو استوار ایستاده است. اینک این ملائکهاند که صف به صف پیش روی تو زانو زدهاند و تو را به صبوری دعوت میکنند. این تمامی پیامبران خداوندند که به تسلای دل مجروح تو آمده اند. جز اینجا و اکنون، زمین کی تمام پیامبران را یک جا بر روی خویش دیده است.
این صف اولیاست، تمامی اولیاء الله و این خود محمد (صلی الله علیه و آله و سلم ) است. این پیامبر خاتم است که در میانه معرکه ایستاده است، محاسنش را در دست گرفته است و اشک مثل باران بهاری بر روی گونه هایش فرو میریزد.
یا جداه! یا رسول الله! یا محمداه! این حسین توست که...
نگاه کن زینب! این خداست که به تسلای تو آمده است.
خدا! ببین که با فرزند پیامبرت چه میکنند! ببین که بر سر عزیز تو چه میآورند؟ ببین که نور چشم علی را...”
نه. نه، شکوه نکن زینب! با خدا شکوه نکن! از خدا گلایه نکن. فقط سرت را بر روی شانههای آرام بخش خدا بگذار و هایهای گریه کن.
خودت را فقط به خدا بسپار و از او کمک بخواه. خودت را در آغوش گرم خدا گم کن و از خدا سیراب شو، اشباع شو، سرریز شو. آنچنان که بتوانی دست زیر پیکر پاره پاره حسین بگیری و او را از زمین بلند کنی و به خدا بگویی: “خدا! این قربانی را از آل محمد قبول کن!”