شهیدی برای آینده

بسم الله

آب و هوای متغیر طلاییه در فروردین ماه و وضعیت جاده اطراف مقر نتوانسته بود سد راه ما بشود و کار را تعطیل کنیم. تا نزدیک غروب دو شهید کشف شده بود. داشتیم کار را تعطیل می کردیم که صدای الله اکبر بچه ها بلند شد، و این یعنی خبر از پیدا شدن یک گل دیگر از گلستان خمینی.
شهید که پلاک موجود در دستش فریادگر مظلومیتش بود و جنازه سالم و متلاشی نشده اش گواه عظمت و وارستگی اش، گویی می خواست پیامی را فریاد بزند؛ پیامی که از حقانیت راه او و دیگر یارانش پرده می داشت. نمی دانم چه شد که نیاز ما به یک تابوت برای انتقال پیکر سالم و مطهرش غلغله ای را در منطقه به پا کرد؛ غلغله ای که همان پیام بود.
خبر به همه ی یگان های مستقر در طلائیه رسید؛ خصوصاً بچه های لشکر 31 عاشورا. عاشورایی به پا شد و صدای حسین حسین(ع) بود که فضای طلائیه را پر کرد و تابوتی که در جاده ی تشییع می شد.
از آن طرف، کاروانی از بوشهر با خرید خطر ماندن و گرفتار آب شدن، دل به دریا زده بود و وارد طلاییه شده بود. راوی خطاب به شهدا و بی خبر از همه جا به شهدا می گوید: « ای صاحبان این سرزمین، ما از راه دور مهمان شماییم. ما سختی و خطر راه را به جان خریده ایم؛ چرا به استقبال ما نمی آیید حال وهوای بچه ها و فریاد گریه آنها، او را متوجه تابوت حامل شهید محمد نصر می کند روی دوش بچه های تفحص در حال حرکت است. او با گریه گفت: ای زائران شهدا، شهدا هم به استقبال آمدن که به یکباره ماشین حامل آنان توقف کرد و کاروان، حسین حسین(ع) گویان به سوی پیکر شهید محمد نصر آمدند.... چه روزی بود و چه جمعیتی در دل صحرایی که تا چند لحظه قبل هیچ کس در آن نبود.
جمعیت شور گرفته بود که خبر رسید که آب دارد جاده را قطع می کند. زائران سوار اتوبوس شوند و فوری از طلائیه خارج شوند. هیچ کس گوشش به حرف ما بدهکار نبود. وقتی اصرار ما را دیدند، با گریه و التماس خواستند شب را در آنجا بمانند، اما اصلاً این کار شدنی نبود. وضعیت منطقه به گونه ای بود که هیچ کس چنین اجازه ای را نداشت تا کاروانی را در طلائیه نگه دارد.
بلندگوی دستی چندین بار اعلام کرد: برادران سریعاً سوار شوند، جاده دارد بسته می شود و اگر اتوبوس بماند، شاید چند روز یا چند هفته مجبور به توقف شود؛ اما حکایت عشقبازی بچه ها با شهدای معراج چیز دیگری بود. به ذهنمان رسید اتوبوس سریع از بریدگی رد شود. بعداً بچه ها را با پیاده عبور می دهیم. اتوبوس رفت و زائران همچنان التماس که شب را در کنار شهدا و قتلگاه آنان بمانند. ناخودآگاه برای اینکه از سر خود باز کنم، گفتم اینجا تنها کسی که حق دارد شما را نگه دارد، شهدا هستند. از آنها بخواهید.

                                               

دیگر زائران حریم شهدا از ما جدا شدند و به سمت معراج شهدا که 86 پیکر شهید از جمله شهید محمد نصر در آن حضور داشتند رفتند و دست به دامان آنان شدند.
اصرار ما برای بیرون کردن بچه ها فایده ای نداشت. آب جاده را گرفت. بریدگی جاده حدود ده کیلومتر عقب تر از مقر است و امکان پیاده روی وجود نداشت. دعای زائران و وساطت شهیدان کار خود را کرده بود.
اشک شوق و شادی در چشم زائران برق می زد و اولین کاروان به واسطه ی توسل به شهدا  در طلائیه تا صبح در محضر شهیدان توفیق حضور یافتند. فردا صبح آب کم شد. جاده قابل عبور بود. اتوبوس آمد و بچه های بوشهر سوار شدند  و رفتند.
خیلی از کاروان ها تا نزدیکی پایگاه شهدا می آمدند و با دیدن وضعیت برمی گشتند، اما این بچه ها خطر را خریده بودند و ماندند. با رفتن کاروان، سکوت بار دیگر بر همه جا حکمفرما شد و گویی در صحرا هیچ اتفاقی نیفتاده است.
شک ندارم ده سال، صد سال و شاید هزار سال دیگر پیکر شهید دیگری از زیر رمل های طلائیه خارج شود که به استقبال زائرانش برود و حقانیت راه یاران خمینی را فریاد بزند؛ یارانی که حسین(ع) را فریاد زدند و تا ابد قبر و قتلگاه آنان قبله ی آزادگان و دلسوختگان است وضو می گیرم، کفش هایم را از پا در می آورم و آهسته گام بر می دارم و نجوا می کنم:
«غریب مادر حسین(ع)».


منبع: سایت تبیان