تو نباشی که مجلس ما صفایی ندارد

بسم الله

 

گفتند: «قاصدک خوش به حالت! پیرمرد صدایت زده و گفته بگویید قاصدک بیاید پیش من.»

قاصدک با تعجب پرسید:

«پیرمرد ؟؟؟ نمی دانید برای چه صدایم زده است؟!»

و حقیقتاً کسی نمی دانست. پیرمرد، عجیب بود. نفسش حق بود. مردم از همه جای شهر صف می کشیدند تا او را لحظه ای ببینند و با او از دردشان بگویند. قرآن که می خواند، به هق هق می افتاد. می لرزید و شگفت زده می گفت:

« ببینید خدا چه گفته توی این کتاب.»

قاصدک در زد. پیرمرد خندان و گشاده رو، خودش دررا باز کرد. قاصدک را نشاند بالای اتاق و بعد از خوش آمد گویی، بسته ای را گذاشت جلوی او.

گفت: «این آخر عمری می خواهم دخترم را عروس کنم. تو را هم مثل فرزند خودم دوست دارم. دلم می خواهد کارت های عروسی را تو ،که دلت مثل آینه پاک وصاف است، به دست صاحبانش برسانی.»

قاصدک از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. به من و من، افتاده بود. بسته را برداست و از ذوقش، وقت رفتن، نزدیک بود کفش هایش را برعکس بپوشد. پیرمرد خندید و گفت:

«قاصدک! قول بده همه کارت ها را برسانی.»

...و قاصدک شروع کرد. از همسایه های همان کوچه و چهل تا کوچه بالاتر و چهل تا کوچه پایین تر. و بعد شهر و روستاهای اطراف. شب که شد همه کارت ها را داده بود الا یکی. روی کارت اسمی نوشته نشده بود. سپید سپید یود. یاد حرف پیرمرد و قولی که داده بود افتاد. پس صاحب این کارت که بود؟

قاصدک مجبور شد کارت را باز کند. توی کارت نوشته شده بود:

«ای بهترین دعوت شدگان! تو نباشی که مجلس ما صفایی ندارد. میزبان و مهمان من، خودت باش؛ یا خیر المدعوین!»

قاصدک نسیم را صدا زد...