بیا ای صاحب العصر

بسم الله

باز هم غروب سرخ آدینه است و لحظه قبض و سنگینى روح بر قلب
باز هم فارغ از تمام افکار زمینى با دلى آکنده از عشق به افق سرخ و خونین چشم دوخته‏ام و دلتنگ دیدار توام و آنقدر حرفهاى ناگفته برایت دارم که گمان نمى‏کنم عمر مجال گفتن آنها به من دهد.
همیشه احساس مى‏کنم در این روز بیشتر به تو نزدیک مى‏شوم و راحت‏تر مى‏توانم با تو صحبت کنم.
همین چند دقیقه پیش پرستو را دیدم به سوى افق پر مى‏کشید و شاد بود دلیل شادیش را پرسیدم مى‏دانى چه گفت؟
پرستو مى‏گفت: کسى در باغى زیبا با دستهایى مهربان برایش لانه‏اى از شاخه‏هاى درخت عشق ساخته و او مى‏خواهد براى زندگى به آنجا برود. پرسیدم چه کسى؟ در کدام باغ؟ گفت تو فکر مى‏کنى ما پرستوها بى‏صاحب و آشیانه‏ایم؟ اگر یک عمر دربدرى مى‏کشیم و خانه بدوشى، همه‏اش به عشق دیدار و وصال معشوق است و اکنون است آن لحظه باشکوه وصال! و آنگاه پر کشید و از دید من دور شد. گویى پرستو نزد تو مى‏آمد، به حالش غبطه خوردم، کاش منهم روزى به دیدار تو بهترین بیایم، راستى برایت‏بگویم; دیشب در خواب شقایق را دیدم او نیز همانند من خون دل مى‏خورد آخر او بارها از عشق تو جان سپرده و با اشک پاک آسمان دیگر بار از قلب زمین روییده و زنده شده! مى‏دانى؟ مردم اسمش را گذاشته‏اند، گل همیشه عاشق! چون همیشه جامه‏اى سرخ از خون دلش بر تن دارد و همیشه مانند من عاشق عزیزى چون تو بوده.
محبوبم!
مگر نه اینکه مى‏گویند مى‏آیى! و دست مردم را مى‏گیرى و عاشقان را نوازش مى‏کنى پس بیا! بیا اى محبوب زیبا !
اى خوبروى مه‏پیکر!
بیا و دل تنگ مرا مونس باش، بیا و درد مرا درمان باش، بیا و چشم منتظر مرا با نور ربانیت نورانى کن، که بهترین دلتنگیها، دلتنگى براى تو و شیرین‏ترین درد، درد فراق تو و زیباترین لحظه‏ها، لحظه‏هاى انتظار کشیدن براى تو، بهترین است و من حاضر نیستم ذره‏اى از درد تو را به آسانى از دست‏بدهم!

یادم مى‏آید مادربزرگ همیشه مى‏گفت ما هر روز معشوقمان را مى‏بینیم چرا که اگر نبینیمش سوى چشمانمان را از دست مى‏دهیم، آرى من نیز هر روز تو را مى‏بینم امابراستى به کدام چهره‏اى و در کدامین جامه که هر روز تو را زیارت مى‏کنم که هیچگاه سعادت شناخت تو را ندارم؟ باز هم از جا برمى‏خیزم، به آب دیده وضو مى‏کنم و سماتى بر سماء مى‏خوانم تا تسکین دل دردمندم باشد دعایى که به گفته مادربزرگ فرجت را نزدیکتر مى‏سازد. به هر حال نمى‏توانم دلتنگى نکنم زیرا با همه دردها و ناراحتیهایى که در بردارد براى من دوست داشتنى است دیگر اشک مجالم نمى‏دهد و قطرات آن که از عمق وجودم سرچشمه گرفته‏اند بر شیارهاى مورب گونه‏هایم سرازیر مى‏شوند و قلبم را از هر چه غیر از توست مى شویند و قلبم اکنون آنچنان زلال است که مردن و منتظر ماندن برایش یکسان است . قلب من خواه‏با مرگ بخاطر تو پر شود خواه با انتظار براى تو! فرقى نمى‏کند، در این هر دو ابدیت عشق تو برپاست! براستى تو کیستى؟ تو که در کنارم هستى بى‏آنکه تو را ببینم یا حداقل بشناسم، تو که غالبا دیدارت مى‏کنم ! تو کیستى که وقتى با تو صحبت مى‏کنم سکوت مى‏کنى و هیچ بر زبان نمى‏آورى ولى به اعماق قلبم نفوذ کرده و آنجا با من سخن مى‏گویى؟!

بگو براستى تو کیستى؟ چگونه‏اى؟ کجائى؟ چه وقت مى‏آیى؟ آن زمان که گل ستاره‏ها پرپر شدند؟ آن زمان که همه رؤیاهاى درخشان پرنده‏اى شدند و پر کشیدند؟ آن زمان مى‏آیى؟ نه نه، چه عذاب‏آور است و چه تلخ و ناگوار، با من اینگونه نامهربان مباش و بیا، بیا و درد مرا درمان کن !

چشمهایم دیگر از اشک پر شده و افق را تار مى‏بینم و درخشش آسمان در قطرات اشکم محو مى‏شود، دلم طاقت نمى‏آورد مى‏خواهم فریادى از عمق جان برآورم و به همه بگویم دیگر تاب این همه انتظار ندارم،ولى شیرینى و زیبایى و عظمت این انتظار خوش همچون سنگى مقاوم در برابر سیلاب گریه‏هاى من‏نشسته پس اى پاکتر از زلال آب همچون ستاره‏اى پس از باران منتظرت مى‏نشینم و از تو مى‏پرسم; که براستى چه وقت مى‏آیى؟ تا همه را از این همه ظلم و ستم و جور رهایى دهى! آن چه زمانى است که تو: محبوب ما، سرور ما، صاحب ما و آقاى بزرگوار ما بر مسند زرین پادشاهى عالم عدالت مى‏نشینى! براستى اى صاحب عصر آن چه عصرى است؟ و در این هنگام است که طنین دلنوازالله‏اکبر گوشم را مى‏نوازد و امید بر فرج و ظهورت مى‏بندم اى بهترین،