خاک و خاطره

بسم الله


این بار من شهید می‌شوم


بعد از سفر آخر به مشهد که خود جریان مفصلی دارد، روزی ابن یامین مرا به اتاقش برد و گفت:


ـ «من دیشب خواب جالبی دیدم، اگر قولی می‌دهی که در جایی نقل نکنی برایت تعریف کنم


من قول دادم و او برایم تعریف کرد:


خواب دیدم خودم را روی پای امام خمینی انداخته‌ام و با گریه به او می‌گویم من هنوز پاک نیستم چون خدا مرا نمی‌خواهد. تو از خداوند بخواه که مرا پاک کند و پیش خود ببرد. بعد از گریه‌های من حضرت امام خمینی (ره) بازوهای مرا گرفته و به طرف آسمان بلند کرد و گفت:


ـ پسرم تو پاکی، این جمله را چند بار تکرار کرد.


وقتی خوابش را تعریف کرد با اطمینان کامل به من گفت:


«من این بار شهید می‌شوم؛ تو هم این مطلب را تا قبل از شهادتم به هیچ کس نگو می‌ترسم یکی دعا کند تا من شهید نشوم. حالا ببینم آیا تو می‌توانی راز دار خوبی باشی یا نه؟»


راوی: خواهر شهید ابن یامین جهاندار لاشکی 


****


توبه‌ی نصوح


یکی از شهدای غواص و خط شکن، هر وقت می‌خواست برای آموزش، لباس غواصی بپوشد، از همه جدا می‌شد و در جای خلوت لباسش را عوض می‌کرد و این کار باعث جلب توجه همه می‌شد. از او دلیل این کار را می‌پرسیدند او طفره می‌رفت و می‌‌گفت: «شما چه کار دارید


شب عملیات، وقتی مراسم مداحی و معنوی برگزار شد، صدای گریه‌اش بیش‌ از دیگران بود. با صدای بلند خودش را سرزنش می‌کرد. طوری شد که مراسم را به خاطر او قطع کردند. به او گفتند یعنی چه؟ شما چرا این کارها را می‌کنید؟ در جواب گفت: من اصلاً لایق جبهه آمدن نبودم، من لایق شهادت نیستم، من نمی‌خواهم در عملیات شرکت کنم، من خیلی بد هستم.


گفتند: چرا این حرف‌ها را می‌زنی؟ گفت: «من خیلی آلوده‌ام.» گفتند: «این حرفی که می‌زنی اقرار به گناه است، این خودش گناه دارد.» گفت: «من خیلی با این‌ بچه‌ها فاصله دارم. این‌ها معصوم هستند ولی من آدم گناهکاری هستم.» گفتند: «آقا! این حرف‌ها را نزن شما آمدید جبهه، جبهه هم محل خودسازی است. شما توبه کنید، توبه شما هم پذیرفته می‌شود.» گفت: «نه، کار از این کارها گذشته.» وقتی با او بیش‌تر صحبت کردند، بدنش را نشان داد ، تصویر زن روی بدنش خال کوبی بود. گفت: «دیدید وضع من این است. کاری به کار من نداشته باشید. من توبه هم کنم و پذیرفته هم بشود، وقتی شهید بشوم و جنازه مرا ببرند. آن‌جا می‌گویند اگر این شهید است بدنش چرا این گونه است؟ می‌ترسم با این بدن آبروی دیگر شهدا را هم ببرم.


بچه‌ها گفتند: آقا! این چه حرفیه شما توبه کردید و این خداست که باید شما را بپذیرد.


عاقبت قبول کرد و قانع شد تا با همان وضعیت در عملیات شرکت کند. ایشان از خدا فقط این را ‌خواستند: خدایا! من که حالا دارم شهید می‌شوم و این توفیق نصیب من شده، پس می‌خواهم گلوله‌ای مستقیم به بدنم بخورد و بدنم بپاشد تا آثار روی آن، به کلی از بین برود. تا من بتوانم در آن دنیا سربلند پیش شهدا شرمنده باشم. اتفاقاً ایشان اولین شهید آن عملیات بودند و خواسته‌ی ایشان هم برآورده شد گلوله‌ی خمپاره مستقیم به بدنش اصابت کرد و متلاشی شد.


راوی: محمد رعیتی برادر شهید عباس رعیتی


***


صاحب الزمان (عج) پیشاپیش گروه


فرمانده‌ی یکی از تیم‌‌های غواصان در عملیات والفجر 8 بودم. بچه‌ها شب عملیات زیر درختان نخل بعد از دعای توسل، نماز شکر و راز و نیاز هر کدام در گوشه‌ای خلوت کرده و با سوزِ دل با خدای خودشان زمزمه می‌کردند. آن شب از یکدیگر طلب شفاعت کرده و به شوق شهادت گریستند. صحنه‌ای معنوی و پر از شور و اشتیاق به لقا حق را در مقابل چشمان‌مان می‌دیدیم


به سمت اسکله‌ی 2 و 3 که ماموریت آزاد سازی آن به ما واگذار شده بود حرکت کردیم. به رودخانه رسیدیم یک نفر می‌بایست جلوتر از همه داخل آب حرکت می‌کرد و سر ریسمانی که چندین حلقه در آن گره شده بود را به دست می‌گرفت. قرار بود بچه‌ها مچ یک دست‌شان را داخل حلقه بگذارند تا فشار آب آن‌ها را از هم دور نکند. همه دوست داشتند نفر اول باشند به همین خاطر یک رقابتی بین بچه‌ها به وجود آمد. یکی از برادران که از همه مسن‌تر ولی رشیدتر بود گفت: اگر می‌خواهید پیروزی ما حتمی باشد اجازه بدهید این کار را من انجام دهم. او را می‌شناختم اهل گرگان بود و در بیش تر عملیات‌ها شرکت داشت، به همین خاطر همه قبول کردند او پارچه‌ی سبزی که روی آن نوشته‌ شده بود «یا صاحب الزمان (عج)» به اولین حلقه ریسمان یعنی جایی که نفر اول باید دستش را داخل آن می‌گذاشت، بست همگی مجذوب این عملش شدیم. انگار آقا پیشاپیش ما حرکت می کرد. غواصان با قوت قلبی که به دست آوردند به راحتی به آن سوی آب رفتند. و جالب‌تر این که اولین شهید گروه‌مان کسی نبود به غیر از همان دوست گرگانی.


راوی: محمد زمان کرمی


***


مقصر صدام است


در سال 59 در روستایی از منطقه بازی دراز مستقر بودیم. ابراهیم تندست رزمنده‌ای بود که همیشه می‌گفت اگر دستم به عراقی‌ها برسد سرشان را می‌برم و بدنشان را با گلوله‌ سوراخ سوراخ می‌کنم. چرا که این‌ها به خاک ما تجاوز کردند و جنایت می‌کنند. روزی 3 نفر از برادران بسیجی که برای آوردن آب به کنار رودخانه اطراف آن روستا رفتند دو نفر از عراقی‌ها را که احتمالاً اطلاعاتی بودند، دیدند سریع خود را پنهان کردند و با انداختن‌شان در کمین هر دو را اسیر کردند و نزد فرمانده بردند تا از آن‌ها اطلاعات بگیرند. من نزد ابراهیم تندست رفتم و گفتم شما که می‌خواستی عراقی‌ها را بکشی بیا. او خیلی خوشحال شد و با اسلحه آمد همین که عراقی‌ها را دید که با لباس گلی و خسته جلو سنگر فرمانده ایستاده‌اند اسلحه را به من داد و رفت جلو، هر دو عراقی را بغل کرد انگار بعد از چند سال برادرش را پیدا کرده باشد شروع کرد به بوسیدن آن‌ها و گریه کردن. گفتم چه می‌کنی؟


گفت این‌ها مقصر نیستند مقصر صدام است.


راوی: رمضان‌علی اسفندیاری