بوی چفیه رهبر

بسم الله

دخترک 8 ساله بود، اهل کرمان. موقع بازی در کوچه بود که با اتومبیلی تصادف کرد. ضربه آن قدر شدید بود که به حالت کما و اغما رفت. حال زهرا هر روز بدتر از روز قبل می‌شد. مادرش دیگر ناامید شده بود.
دکترها هم جوابش کرده بودند، دکتر معالجش – دکتر سعیدی، رزیندنت مغز و اعصاب – می‌گوید: زهرا وقتی به بیمارستان اعزام شد، ضربه شدیدی به مغزش وارد شده بود. برای همین هم نمی‌توانستیم هیچ گونه عملی روی او انجام دهیم. احتمال خوب‌شدنش خیلی ضعیف بود. در بخش مراقبت‌های ویژه، پیرزنی چند هفته‌ای است که بر بالین نوه‌اش با نومیدی دست به دعا برداشته است.
این ایام مصادف بود با سفر رهبر انقلاب به استان کرمان. ولی حیف که زهرا با مادربزرگش نمی‌توانستند به استقبال و زیارت آقا بروند. اگر این اتفاق نمی‌افتاد، حتماً زهرا و مادربزرگش هم به دیدار آقا می‌رفتند؛ اما حیف ...
مادربزرگ مدتی بعد تعریف کرد: « وقتی آقا آمدند کرمان، خیلی دلم می‌خواست نزد ایشان بروم و بگویم: آقا جان ! یک حبه قند یا ... را بدهید تا به دختر بیمارم بدهم، شاید نور ولایت، معجزه‌ای کند و فرزندم چشمانش را باز کند. »
مثل کسی که منتظر است دکتری از دیار دیگری بیاید و نسخه شفا‌بخشی بپیچد، همه‌اش می‌گفتم: خدایا ! چرا این سعادت را ندارم که از دست رهبر انقلاب- سید بزرگوار- چیزی را دریافت کنم که شفای بیمارم را در پی داشته باشد.
آن شب ساعت 11 بود. نزدیک درب اورژانس که رسیدم، مأمور بیمارستان گفت: رهبر تشریف آورده‌اند اینجا. گفتم: فکر نمی‌کنم، اگر خبری بود سر و صدایی، استقبالی یا عکس‌العملی انجام می‌شد؛ اما ناگهان به دلم افتاد، نکند که راست بگوید.
به طرف اورژانس دویدم، نه پرواز کردم. وقتی رسیدم، دیدم راست است. آقا اینجاست و من در یک قدمی آقا هستم. با گریه به افرادی که اطراف آقا بودند، گفتم: می‌خواهم آقا را ببینم. گفتند: صبر کن. وقتی آقا از این اتاق بیرون آمدند، می‌توانی آقا را ببینی.
وقتی رهبر بیرون آمدند، جلو رفتم. از هیجان می‌لرزیدم. اشک جلوی دیدگانم را گرفته بود و قدرت حرف زدن نداشتم. عاقبت زبان در دهانم چرخید و گفتم: آقا ! دختر هشت ساله‌ام تصادف کرده و در کما است. نامش زهرا است. تو را به جان مادرت زهرا (س) یک چیزی به عنوان تبرّک بدهید که به بچه‌ام بدهم تا شفا پیدا کند.
آقا بدون تأمل چفیه‌اش را از شانه برداشت و توی دست‌های لرزان من گذاشت. داشتم بال درمی‌آوردم. سراسیمه برگشتم و بدون هیچ درنگ و صحبتی فوراً چفیه متبرک آقا را روی چشمان و دست و صورت زهرا مالیدم و ناگهان دیدم زهرا یکی از چشمانش را باز کرد. حال عجیبی داشتم. روحم در پرواز بود و جسمم در تلاش برای بهبودی فرزندم که تا دقایقی پیش، از سلامت وی قطع امید کرده بودیم.
ساعت 2 بعد از ظهر آن روز، زهرا هر دو چشمش را کاملاً باز کرد و روز بعد هم به بخش منتقل شد و فردایش هم مرخص گردید.
زهرای کوچک حالا یک یادگاری دارد که خود می‌گوید: « آن را با هیچ چیز عوض نمی‌کنم.»
او می‌گوید: « این چفیه مال خودم است. آقا به من داده، خودم از روی حرم حضرت علی (ع) برداشتم. »
مادربزرگ نیز می‌گوید: « از آن روز تاکنون فقط یک آرزو دارم. آن هم این است که با زهرا به ملاقات آقا بروم. »