بسم الله
عاشقانه...پذیرفتی چه فریبنده... آغوشم برایت باز شد چه ابلهانه... با تو خوش بودم چه کودکانه...... همه چیزم شدی چه زود...... به خاطر یک کلمه مرا ترک کردی... چه ناجوانمردانه... نیازمندت شدم... چه حقیرانه... واژه غریب خداحافظی به میان آمد... چه بی رحمانه... و من سوختم... چه بچه گانه... اما هنوهم دوستت دارم... غریبه
بسم الله
یَا اَیها العَزیز مَسنا وَ اَهلَنا الضُّر... فَاَوف لَنا الکَیل (سوره یوسف، آیه 88 )
پر کن دوباره کِیْل مرا ایها العزیز
آخر کجا روم به کجا ایها العزیز
رو از من شکسته مگردان که سالهاست
رو کردهام به سوی شما ایها العزیز
جان را گرفتهام به سردست و آمدم
از کوره راههای بلا ایها العزیز
وادی به وادی آمدهام از درت مران
وا کن دری به روی گدا ایها العزیز
چیزی که از بزرگی تو کم نمیشود
این کاسه را ... فاوف لنا... ایها العزیز
خالیتر از دو چشم من این جان نیمه جان
محتاج یک نگاه تو یا ایها العزیز
- ما- جان و مال باختگان را رها مکن
بگذار بگذرد شب ما ایها العزیز
دستم تهی است... راه بیابان گرفتهام
دست من و نگاه شما ایها العزیز
بسم الله
میگفت : به شیطان گفتم : لعنت بر تو!
لبخند زد . پرسیدم : چرا میخندی ؟
پاسخ داد : از حماقت تو خنده ام میگیرد .
پرسیدم : مگر چه کرده ام ؟
گفت: مرا لعنت میکنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام .
با تعجب پرسیدم : پس چرا زمین میخورم ؟
جواب داد : نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای . نفس تو هنوز وحشی است ؛ تو را زمین میزند.
پرسیدم : پس تو چه کاره ای ؟
پاسخ داد : هر وقت سواری آموختی ؛برای رم دادن اسب تو خواهم آمد ؛ فعلا برو
بسم الله
روزى امام حسین علیه السّلام در جمع عدّهاى از اصحابش حضور یافت و آنها را مورد خطاب قرار داد و فرمود:
از نظر من صحّت قول رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله ثابت است که فرمود: بهترین اعمال و کارها بعد از نماز صبح، دلى را شاد گرداندن است، به وسیله آنچه که سبب گناه نشود.
و سپس افزود: روزى غلامى را دیدم که با سگى هم غذا بود، وقتى سبب آن را از او پرسیدم ، در پاسخ گفت : اى پسر رسول خدا! من غمناک و ناراحت هستم، مى خواهم با
خوشحال کردن این سگ ، خودم را شادمان و مسرور گردانم .
غلام ادامه داد: من داراى اربابى یهودى هستم که آرزو دارم ، شاید بتوانم از او جدا شده و آسوده گردم .
امام حسین علیه السّلام مى فرماید: من با شنیدن سخنان غلام ، نزد ارباب او آمدم و تصمیم گرفتم تا مبلغ دویست دینار به عنوان قیمت غلام تحویل أ ربابش دهم و او را خریدارى نمایم .
پس چون یهودى از تصمیم من آگاه شد، اظهار داشت: اى پسر رسول خدا! آن غلام فداى قدمت باد، او را به تو بخشیدم و این باغ را هم به او بخشیدم؛ و سپس پولها را هم نیز برگرداند.
امام حسین علیه السّلام فرماید: من پولها را به او پس دادم؛ و اظهار داشتم : من هم این پول را به تو مىبخشم .
یهودى گفت: پولها را پذیرفتم و به غلام بخشیدم .
امام علیه السّلام افزود: من غلام را آزاد کردم و باغ را هم به او بخشیدم؛
پس همسر یهودى که شاهد این جریان بود مسلمان شد و مهریه خود را به شوهرش بخشید.
و در پایان یهودى چون چنین برخوردى را دید، گفت: من نیز مسلمان شدم و این خانه مسکونى را به همسرم بخشیدم .
بسم الله
رویت را مخراش! مویت را پریشان مکن زینب! مبادا که لب به نفرین بگشایی و زمین و زمان را به هم بریزی و کائنات را کُن فَیَکون کنی!
ظهور ابر سیاه در آسمان صاف، آتش گرفتن گونههای خورشید، برپا شدن طوفانی عظیم به رنگ سرخ، آنسان که چشم از دیدن چشم به عجز بیاید، برانگیخته شدن غبار سیاه و فروباریدن خون، این تکانهای بی وقفه زمین، این لرزش شانههای آسمان، همه از سر این کلامی است که تو اراده کردی و بر زبان نیاوردی:
“کاش آسمان به زمین بیاید و کاش کوهها تکه تکه شوند و بر دامن بیابانها فرو بریزند، کاش...
اگر این “کاش “ که بر دل تو میگذرد، بر زبان تو جاری شود، شیرازه جهان از هم میگسلد و ستونهای آسمان فرو میریزد. اگر تو بخواهی، خدا طومار زمین و آسمان را به هم میپیچد، اگر تو بگویی، زمین تمام اهلش را در خویش میبلعد، اگر تو نفرین کنی، خورشید جهان را شعله ور میکند و کوهها را در آتش خویش میگدازد.
اما مکن، مگو، مخواه زینب!
چون مرغ رگ بریده دور خودت بچرخ، چون ماهی به خاک افتاده در تب و تاب بسوز، اما لب به نفرین باز مکن.
اتمام حجت کن! فریاد بزن، بگو که: "و یحکم! اما فیکم مسلم!"
وای بر شما! آیا در میان شما یک مسلمان نیست.
اما به آتش نفرینت دچارشان مکن.
گرز فریادت را بر سر عمر سعد بکوب که: “ننگ بر تو! پسر پیامبر را میکشند و تو نگاه میکنی؟!”
بگذار او گریه کند و روی از تو برگرداند و کلام تو را نشنیده بگیرد.
بگذار شمر بر سر یاران خود نعره بزند: “مادرانتان به عزایتان بنشیند! برای کشتن این مرد معطل چه هستید؟!”
و همه آنها که پرهیز میکردند یا ملاحظه یا وحشت از کشتن حسین، به او حمله برند و هر کدام زخمی بر زخمهای او بیفزایند.
بگذار زرعة بن شریک شمشیرش را از پشت بر شانه چپ حسینت فرود بیاورد و میان دست و پیکر او فاصله بیندازد.
بگذار آن دیگری که رویش را پوشانده است گردن حسین را به ضربه شمشیرش بشکافد.
بگذار سنان بن انس با نیزه بلندش حسین را به خاک بیندازد.
بگذار خولی بن یزید اصبحی، به قصد جدا کردن سر حسین از اسب فرود بیاید اما زانوانش از وحشت سست شود، به خاک بیفتد و عتاب و ناسازگاری شمر را تحمل کند. بگذار... نگاه کن! حسین به کجا مینگرد؟ رد نگاه او... آری به خیمهها بر میگردد، وای... انگار این قوم پلید، قصد خیمهها را کرده اند.
از اعماق جگر فریاد بزن: “حسین هنوز زنده است نامرد مردمان!”
اما نفرین نکن!
حسین، خود از زمین خیز برمی دارد و تن مجروح را به دست یله میدهد و با صلابتی زخم خورده فریاد میکشد: “وای بر شما ای پیروان ال ابی سفیان! اگر دین ندارید و از قیامت خدا نمیترسید لااقل مرد باشید.”
این فریاد، دل ابن سعد را میلرزاند و ناخودآگاه فریاد میکشد: “دست بردارید از خیمهها.”
و همه پا پس میکشند از خیمهها و به حسین میپردازند.
حسین دوست دارد به تو بگوید: “خواهرم به خیمه برگرد.”
اما حنجرهاش دیگر یاری نمیکند.ادامه مطلب...