بسم الله
گویند ابلیس، زمانی نزد فرعون آمد در حالیکه فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و می خورد.
ابلیس به او گفت: هیچکس میتواند که این خوشة انگور را به مروارید خوش آب و رنگ مبدل سازد؟
فرعون گفت: نه.
ابلیس با جادوگری و سحر، آن خوشة انگور را به دانه های مروارید خوشاب تبدیل کرد.
فرعون تعجب کرد و گفت: آفرین بر تو که استاد و ماهری.
ابلیس محکم بر گردن او زد و گفت: مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند، تو با این حماقت چگونه دعوی خدایی می کنی؟
بسم الله
فضیلت بقیع
در فضیلت بقیع احادیث و روایات متعددی از پیامبراکرم(ص) نقل گردیده است از جمله اینکه در حدیثی فرمودند: ”از بقیع هفتاد هزار نفر که صورتشان مانند ماه شب چهارده است محشور خواهند شد و بدون حساب وارد بهشت می شوند.”
و در حدیث دیگر آمده است که رسول خدا(ص) در بقیع حضوریافتند و اهل قبور را بدین گونه خطاب می کردند: “درود بر شما، خداوند ما و شما را بیامرزد شما پیشاهنگان ما بودید و ما هم در پی شما خواهیم آمد.”
حرم ائمه بقیع در کتب تاریخ به عنوان مشهد و حرم اهل بیت(ع) معروف گردیده است و در این حرم مطهر قبر چهار تن از ائمه هدی- امام مجتبی، امام سجاد، امام باقر و امام صادق علیهم السلام- در کنار هم و به فاصله 2 تا 3 متری این قبرها، قبر عباس عموی گرامی رسول خدا(ص) قرار گرفته و در کنار آن نیز قبر دیگری است که متعلق به فاطمه بنت اسد می باشد. قبل از ویرانی ساختمان این حرم مطهر همه قبور شش گانه در زیر گنبد و دارای ضریح زیبایی بودند. همچنین مدفن تعدادی از همسران، فرزندان، اقوام و عشیره پیامبر اکرم و جمع کثیری از صحابه و یاران آن حضرت و تعداد بی شماری از شهدا و علما در این قبرستان قرار دارند.
پیشینه قبرستان بقیع
بقیع اولین مدفن و مزاری است که به دستور رسول اکرم(ص) و به وسیله مسلمانان صدراسلام به وجودآمده است. در بقیع اولین کسی که از انصار دفن شده اسعدبن زراره و از مهاجرین عثمان بن مظعون می باشد. سمهودی می گوید: پس از فوت ابراهیم فرزند رسول خدا(ص) آن حضرت به صحابه فرمودند: ”ابراهیم رابه سلف ما عثمان لاحق کنید و در کنار او به خاک بسپارید.” او می گوید پس از دفن شدن ابراهیم در بقیع، مردم مدینه علاقه مند شدند پیکر اقوام و عشیره خود را در آنجا دفن کنند و هر یک از قبایل مدینه درختان و ریشه های بخشی از بقیع را قطع و زمین آن را برای همین منظور آماده نمودند.
تخریب بقیع
روز هشتم شوال سال 1344هجری قمری روزی سیاه برای مسلمانان جهان به شمار می رود. در این روزها وهابیان دین ناشناس حرم امامان معصوم بقیع را با خاک یکسان کردند. بنابر نقل مورخان آنچنان بقیع خراب گردید که به تپه ای از پاره سنگ و پاره آجر تبدیل شد و از کینه وهابیان به گونه ای زیر و رو گشت که به منطقه ای زلزله زده شباهت پیدا کرد.
لازم به ذکر است آفات بزرگ و خطرناک در میان تمام مذاهب و آئین ها کج فهمی و تندروی ها وبرداشت های غلط وانحرافی است که به اصطلاح قرائت های خود ساخته از دین می باشد که از زمان های مختلف در میان پیروان همان مذاهب به وجود آمده و موجب تضعیف و تفرقه در آن مذهب شده است. یکی از این نمونه های بارز انحرافات فکری و برداشت های غلط گروه خوارج هستند. از جمله اوصاف آنها که در روایات به آنها اشاره شده، کثرت عبادت و تقید آنان به نماز و روزه و قرائت قرآن است به طوری که عبادت سایر مسلمانان نسبت به عبادت آنها حقیر و کم می باشد. ویژگی بعدی آنها این بود که به خاطر غرور و تحجر حاضر نبودند از هیچ ناصحی نصیحت بپذیرند. از دیگر ویژگی خوارج تکفیر مسلمانان بود تا جایی که هر مسلمان متعهدی را که با عقیده و تفکرات انحرافی آنان موافق نبود مرتد و خارج از اسلام می دانستند.
پس از گذشت چندین قرن از ظهور خوارج و در آستانه قرن هشتم بود که نمونه ای دیگر از این انحرافات در جامعه اسلامی ظاهر شد و آن ظهور احمدبن تیمیه بود که در شام مطالبی را در مسائل اسلامی خلاف مسلمات اسلام و مخالف با فتاوای علما و پیشینیان به شکل های سخنرانی و مکتوب منتشر کرد. در این هنگام بود که بسیاری از علما و دانشمندان از شام و مصر و بغداد در مخالفت با نظریات او به میدان آمده و به نقد عقاید او پرداخته و بر انحراف و ارتداد او فتوا صادر کردند.
ابن تیمیه پس از چندین بار زندانی شدن در مصر و شام، سرانجام در سال 728 هـ ق در زندان دمشق از دنیا رفت.
اوضاع به همین گونه گذشت تا اینکه در قرن یازدهم در شهر نجد حجاز شخصی به نام محمدبن عبدالوهاب ظهور کرد و پس از چهار قرن بار دیگر به ترویج عقاید و افکار ابن تیمیه پرداخت. از آنجا که مردم شهر نجد افرادی دور از تمدن و معارف بودند عبدالوهاب در فعالیت خود موفق شد. یکی از مهمترین فتاوای فقهی وهابیان ،حرمت سفر برای زیارت قبور پیامبران و صالحان و حرمت تبرک وتوسل به آنان و ساختن حرم و بارگاه بر قبور آنهاست. بنابراین هرگونه توسل و تبرک جستن به ساحت پیامبران و ائمه معصومین(ع) اظهار شرک و کفر و بت پرستی محسوب و موجب حلال شدن مال و جان چنین افرادی است.
مرحوم آیت الله امین عاملی در کتابش پیرامون عقاید وهابیان می نویسد: “اعتقاد وهابیان درباره عموم مسلمانان این است که مسلمین پس از ایمان به کفر برگشته اند و پس از توحید به شرک گراییده اند زیرا آنان در دین بدعت گذاشته اند و به جهت زیارت و تبرک جستن به انبیا و صالحین به کفر و شرک روی آورده اند لذا جنگ با آنان واجب و ریختن خون آنان و تصرف اموالشان بر مسلمانان (وهابیان) حلال است.”
جالب اینکه صنعانی وهابی در رساله اش با عنوان تطهیر الاعتقاد به این حقیقت اعتراف کرده که زیارت مرقدها و آثار اولیای خدا سیره مسلمین بوده است و آنان از زمان های گذشته این کار را انجام می دادند.( تبدید الظلام، ص 389)
براساس این افکار غلط و نادرست بود که آنها به هرجا و هر شهر و دیاری که دست می یافتند قبل از هر چیز به تخریب مشاهد شریفه و بقاع متبرکه می پرداختند، کشتار وهابیان در عتبات عالیات صحنه ای سیاه در تاریخ اسلام است.
در سال 1216 هـ ق امیرسعود با لشکری بسیار به شهر کربلاحمله ور شد و تعداد بیست هزار نفر از اهالی کربلاو زوار کشته شدند، خزانه حرم و تمام تزئینات و جواهرات حرم به تاراج رفتند. همچنین آنان به هنگام تسلط بر طائف و مکه قبور جد و عموی پیامبر، خدیجه همسر پیامبر و بسیاری از اماکن مقدسه را ویران کردند. در ماه رمضان 1344 هـ ق وارد مدینه شدند و پس از گذشت چند روز در هشتم شوال گنبد و بارگاه ائمه معصومین(ع) در بقیع را به طورکلی منهدم کردند و از این حرم و قبور به جز قطعه سنگ هایی که در اطراف قبور نصب کردند اثر وعلامتی باقی نماند. به کارگرانی که این عمل ننگین را انجام دادند مبلغ هزار ریال سعودی دستمزد پرداخت گردید.
در این ماجرا تنها حرم پیامبراکرم(ص) محفوظ ماند و وهابیان در ادامه هتاکی های خود تصمیم داشتند قبر مطهر رسول خدا(ص) را نیز تخریب کنند اما از بازتاب این کار در جهان اسلام و برانگیخته شدن احساسات مسلمانان بر ضد خویش ترسیدند و به طور موقت از این عمل منصرف شدند. غارت اموال و طلاو جواهرات خزانه عظیم حرم رسول خدا(ص) و ائمه بقیع یکی دیگر از اعمال شنیع این گروهک بوده است. (لمعات الشهاب فی سیره محمدبن عبدالوهاب، ص 108)
بعضی از نویسندگان و هابی این مصونیت را این گونه توجیه می کنند: “که ما این گنبد را به عنوان یکی از گنبدهای مسجد می شناسیم نه به عنوان گنبد و بارگاه حرم پیامبر والا...”
یکی از جهانگردان غربی به نام میسترکه به فاصله کوتاهی از ویرانی این حرم بقیع را دیده، ویرانی و خرابی آنجا را این گونه ترسیم می کند: “چون وارد بقیع شدم، آنجا را همانند شهری دیدم که زلزله شدیدی در آن به وقوع پیوسته و به ویرانه ای تبدیل شده است،زیرا در جای جای بقیع به جز قطعات سنگ و کلوخ به هم ریخته و تیرهای چوب کهنه چیز دیگری نمی توان دید. ولی این ویرانی ها و خرابی ها در اثر وقوع زلزله و یا حادثه طبیعی بلکه با عزم و اراده انسانها به وجود آمده بود و همه آن گنبد و بارگاه های زیبا و سفیدرنگ که نشانگر قبور فرزندان و یاران پیامبر اسلام بود، با خاک یکسان گردیده است.”
___________________
هشتم شوال ، سالروز تخریب قبور امامان بقیع (ع) و اصحاب رسول خدا توسط وهابیون را به ساحت مقدس امام زمان (عج) و تمامی مسلمانان تسلیت عرض نموده ، انشاالله حرم ائمه بقیع را باشکوه تر خواهیم ساخت.
بسم الله
سرم را تکیه میدهم به گونیهای پشت سرم. پاهایم را دراز میکنم. فانوسی کم رنگ در سنگر روشن است. لباس غواصی چسبیده به تنم و کم کم دارم عرق میکنم. بلند میشوم و لباسم را که مملو از گل و لای است در میآورم و لباس خاکی رنگی را تن میکنم. یک جفت فین غواصی به دیوار آویزان است. اشنوگر کنارم افتاده است و من بیرمق دوباره مینشینم. پاهایم درد میکند و کف دستانم میسوزد. کم کم دارد صبح میشود. سرم را میگذارم روی زمین و دراز میکشم.
نمی دانم چقدر طول میکشد تا از سر و صدای بیرون بیدار میشوم. چادر سنگر کنار میرود، مهدی با ساکی در دست وارد میشود. ساک را میگذارد روی زمین و با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میآید، میگوید:"گفتند بدهم به شما. نامههای بچههاست که توی این مدت رسیده..." این را میگوید و میرود.
ساک را میکشم سمت خودم. هفت ماه است از خانوادهام بیاطلاعم. زیپ ساک را باز میکنم و نامهها را میریزم روی زمین. تلی از نامه روبرویم جمع میشود. دستم را لای نامهها میکنم و دانه دانه میچینمشان روی همدیگر. مهدی سماواتی، حسین سعادتی، مرتضی شاکری، مرتضی شاکری، خودم، مرتضی شاکری، مرتضی شاکری....
مرتضی چقدر نامه دارد با یک خط ساده و کودکانه. نامههای مرتضی را میگذارم در یک طرف...
پشت خاکریز نشستهام. آفتاب دارد غروب میکند. صدای خش خش همیشگی دمپایی روی سنگریزههای محوطه شنیده میشود و بعد صدای هیاهوی بچهها که فوتبال بازی میکنند. بیسیم را خاموش میکنم. کاغذی را بر میدارم و میگذارم روبرویم. اسم بچهها را یکی یکی مینویسم.
لیست را به فرماندهی میدهم و بر میگردم. قرار میشود فردای آن روز برای رفتن مهیا شویم.
نامهها را میچینم روی همدیگر. دور تا دورم را پاکتهای نامه گرفتهاند. میخواهند مرا ببلعند. نامههای مرتضی را میگذارم در یک طرف...
بعد از نماز بلندگو را دستم میگیرم و شروع میکنم به خواندن نام بچهها. مرتضی ردیف سوم نشسته است و به من زل زده است. نام بچهها را یکی یکی میخوانم. با خواندن هر نام یک نفر بلند میشود و به طرف سنگرش میرود. نمی خواهم چشمم به مرتضی بیفتد، ولی نگاهش را از من نمی گیرد. خواندن لیست تمام میشود و بچهها نمازخانه را ترک میکنند. من هم پشت سرشان حرکت میکنم.
دستی به شانهام میخورد. مرتضی است:"آقا رسول کار خودت رو کردی دیگه. اسم ما رو رد نکردی، آره؟! دمت گرم! رسم رفاقت رو خوب به جا آوردی."
رویم را برمی گردانم و به راه خودم ادامه میدهم. مرتضی جلویم میایستد. صورتش سرخ شده و لبانش میلرزد:"یک عمره منتظریم عملیات بشه ما هم بریم جلو، حالا که داره عملیات میشه، این وضعمونه آره..."
گفتم:"عملیاتی در کار نیست. اینا یک مدت میروند یک محور دیگه تو هم نمی خواد بری."
ـ"اگه عملیات نیست پس چرا خودت داری میری؟ فکر کردی با بچه طرفی! مثلا بچه محلیم..."
حریفش نمی شوم. صدایم را بالا میبرم:"آقای شاکری، مثل اینکه شما، سلسله مراتب حالیت نمی شه، بفرستمت بری دوباره آموزش ببینی."
حالا دیگر بچهها دورمان جمع شدهاند. مرتضی با آن چشمان مشکی اش که حالا سفیدیاش به سرخی زده است، نگاهی میکند و میرود.
عصر بچهها سوار کامیونها میشوند و بعد از چند ساعتی میرسیم به محل مورد نظر. بچهها یکی یکی پیاده میشوند. از توی آینه ماشین مرتضی را میبینم که از کامیون عقبی پیاده میشود.
به سرعت پیاده میشوم و یقه اش را میگیرم:"به اجازه کی سر تو انداختی پایین و اومدی. فکر کردی باهات پدر کشتگی دارم. ما اومدیم اینجا آموزش غواصی ببینیم. احتمالا شش هفت ماه طول میکشه. گفتند هیچ احدی از این جمع حق رفتن به مرخصی رو نداره. حق نوشتن نامه یا دریافت نامه رو نداره..."
همانطور که سرش پایین بود گفت:"خوب منم مثل بقیه."
با عصبانیت گفتم:"بقیه مثل تو نیستند..."
آرام سرش را بلند کرد و گفت:"شایدم باشند..."
نامههای مرتضی را میگذارم روبرویم. خوب چسبانده نشدهاند. درهایشان باز است. نامه را میکشم بیرون. نامه با خطی کودکانه نوشته شده:
سلام به بابا مرتضی
بابایی ،تو دیگه ما را دوست نداری که نمی یای. آقای باقری دیروز اومده بود. کلی سر مامان داد زد که اجاره اش را بدهد. مامان هم فقط گریه کرد. تو رو به خدا زودتر بیا.
زینب
زیرش هم یک خانه کشیده بود با یک مرد چوب به دست. نامه را میگذارم سر جایش. نامه بعدی را بر میدارم.
سلام به بابا مرتضی بد
دیروز آقای باقری اساس را ریخت تو کوچه. مامان خیلی گریه کرد. دایی اومد و ما را آورد به خانه شان. ولی زن دایی قهر کرد.
بابا مرتضی بد، من اینجا را دوست ندارم. چرا نمی آیی؟ مامان خیلی غصه میخورد. زودتر بیا.
زینب
نامه بعدی را بر میدارم. تویش پر است از گلهای خشک شده.
سلام به بدترین بابای دنیا
دیگه دوستت ندارم چون تو هم ما رو دوست نداری. قهرقهر تا روز قیامت.
ولی مامان گفته برایت نامه بنویسم و این گلها را برایت بفرستم. ولی اصلا اصلا من نچیدمشون و اصلا هم تو دستام تیغ نرفت. مامان هر روز در خانه کلی قند میشکند و میفروشد.
زن دایی هم دیروز به من گفت: بابات دیگه نمی آد. من هم از عصبانیت کفشهاش رو تو جوب انداختم. زن دایی زن بدی است. با مامان هم همیشه دعوا میکند. مامان شبها گریه میکند.
دیگر دوستت ندارم.
زینب
نامهها را یکی یکی میخوانم. اشک از چشمانم سرازیر میشود و میچکد روی نامهها. بدنم میلرزد. سرم را میگیرم و دراز میکشم بین نامهها.
جملات زینب جلوی چشمانم رژه میروند. حالا من ماندهام با مرتضایی که حتی جنازه ندارد تا به خانواده اش تحویل بدهم..
بسم الله
چه کسی می تواند این معادله را حل کند؟؟
چه کسی می داند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را می درد؟ چه کسی می داند جنگ یعنی سوختن ،یعنی آتش،یعنی گریز به هر جا ،به هر جا که اینجا نباشد ،یعنی اضطراب که کودکم کجاست ؟ جوانم چه می کند ؟دخترم چه شد ؟
به راستی ما کجای این سوال ها و جواب ها قرار گرفته ایم ؟ کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله نداردعکس های جنگ را ببیند و اخبار آن را بشنود ، از قصه دختران معصوم سوسنگرد با خبر است ؟ آن مظاهرشرم و حیا را چه کسی یاد می کند که بی شرمان دامنشان را آلوده کردند و زنده زنده به رسم اجدادشان به گور سپردند.
کدام پسر دانشجویی می داند هویزه کجاست ؟ چه کسی در هویزه جنگیده ؟ کشته شده و د آنجا دفن گردیده ؟ چه کسی است که معنی این جمله را درک کند:
"نبرد تن و تانک؟!" اصلا چه کسی می داند تانک چیست ؟ چگونه سر ??? دانشجوی مبارز و مظلوم زیر شنی های تانک له می شود ؟ آیا می توانید این مسئله را حل کنید ؟
گلوله ای از لوله دوشکا با سرعت اولیه ی خود از فاصله هزار متری شلیک می شود و در مبدا به حلقومی اصابت نموده و آن را سوارخ کرده وگذر می کند ،حالا معلوم نمایید سر کجا افتاده است ؟ کدام گریبان پاره می شود ؟ کدام کودک در انزوا وخلوت اشک می ریزد؟
وکدام کدام...؟ توانستید؟؟ اگر نمی توانید،این مسئله را با کمی دقت بیشتر حل کنید:
هواپیمایی با یک ونیم برابر سرععت صوت از ارتفاع ده متری سطح زمین ،ماشین لندکروزی که با سرعت در جاده مهران-دهلران حرکت می نماید،مورد اصابت موشک قرار می دهد،اگر از مقاومت هوا صرف نظر شود. معلوم کنید کدام تن می سوزد؟کدام سر می پرد ؟چگونه باید اجساد را از درون این آهن پاره له شده بیرون کشید ؟چگونه باید آنها را غسل داد ؟چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم؟
چگونه می توانیم در شهرمان بمانیم وفقط درس بخوانیم . چگونه می توانیم در ها را به روی خود ببندیم و چون موش در انبار کلمات کهنه کتاب لانه بگیریم ؟ کدام مسئله را حل می کنی؟ برای کدام امتحان درس می خوانی؟ به چه امید نفس می کشی ؟ کیف و کلاسورت را از چه پر می کنی؟ از خیال ، از کتاب ، از لقب شامخ دکتر یا از آدامسی که هر روز مادرت در کیفت می گذارد ؟
کدام اضطراب جانت را می خورد ؟ دیر رسیدن به اتوبوس ، دیر رسیدن سر کلاس ، نمره گرفتن؟ دلت را به چه چیز بسته ای؟ به مدرک ، به ماشین ، به قبول شدن در حوزه فوق دکترا ؟"صفایی ندارد ارسطو شدن،خوشا پر کشیدن ،پرستو شدن"
آی پسرک دانشجو ، به تو چه مربوط است که خانواده ای در همسایگی تو داغدار شده است ؟ جوانی به خاک افتاده است؟
آی دخترک دانشجو ، به تو چه مربوط است که دختران سوسنگرد به اشک نشانده اند ؟ و آنان را زنده به گور کردند ؟هیچ می دانستی؟ حتما نه!...
هیچ آیا آنجا که کارون و دجله و فرات بهم گره می ورد ، به دنبال آب گشته ای تا اندکی زبان خشکیده کودکی را تر کنی و آنگاه که قطه ای نم یافتی با امید های فراوان به بالین آن کودک رفتی تا سیرابش کنی اما دیدی که کودک دیگر آب نمی خورد!! اما تو اگر قاسم نیستی ، اگرعلی اکبرنیستی ، اگر جعفر و عبدالله نیستی ، لااقل حرمله مباش ! که خدا هدیه حسین را پذیرفت و خون علی اکبر و علی اصغر را به زمین پس نداد. من نمی دانم که فردای قیامت این خون با حرمله چه خواهد کرد....
________________________________
این آخرین دست نوشته شهید احمدرضا احدی رتبه اول کنکور پزشکی سال 1364 است که تنها ساعتی قبل از شهادت به رشته تحریر در آمده است .
بسم الله
تهدمت و الله ارکان الهدى و انطمست اعلام التقى و انفصمت العروة الوثقى قتل ابن عم المصطفى ... (نداى آسمانى)
على علیه السلام پس از خاتمه جنگ نهروان و بازگشت به کوفه در صدد حمله به شام بر آمد و حکام ایالات
نیز در اجراى فرمان آن حضرت تا حد امکان به بسیج پرداخته و گروههاى تجهیز شده را به خدمت وى اعزام
داشتند.
تا اواخر شعبان سال چهلم هجرى نیروهاى اعزامى از اطراف وارد کوفه شده و به اردوگاه نخیله پیوستند،
على علیه السلام گروههاى فراهم شده را سازمان رزمى داد و با کوشش شبانه روزى خود در مورد تأمین و
تهیه کسرى ساز و برگ آنان اقدامات لازمه را به عمل آورد، فرماندهان و سرداران او هم که از رفتار و کردار معاویه و مخصوصا از نیرنگ هاى عمرو عاص دل پر کینه داشتند در این کار مهم حضرتش را یارى نمودند و بالاخره در نیمه دوم ماه مبارک رمضان از سال چهلم هجرى على علیه السلام پس از ایراد یک خطابه غراء تمام سپاهیان خود را به هیجان آورده و آنها را براى حرکت به سوى شام آماده نمود ولى در این هنگام خامه تقدیر سرنوشت دیگرى را براى او نوشته و اجراى طرح وى را عقیم گردانید.
فراریان خوارج، مکه را مرکز عملیات خود قرار داده بودند و سه تن از آنان به اسامى عبد الرحمن بن ملجم و برک بن عبدالله و عمرو بن بکر در یکى از شبها گرد هم آمده و از گذشته مسلمین صحبت میکردند، در ضمن گفتگو به این نتیجه رسیدند که باعث این همه خونریزى و برادر کشى، معاویه و عمرو عاص و على علیه السلام میباشند و اگر این سه نفر از میان برداشته شوند مسلمین به کلى آسوده شده و تکلیف خود را معین مىکنند، این سه نفر با هم پیمان بستند و آن را به سوگند مؤکد کردند که هر یک از آنها داوطلب کشتن یکى از این سه نفر باشد عبدالرحمن بن ملجم متعهد قتل على علیه السلام شد، عمرو بن بکر عهدهدار کشتن عمرو عاص گردید، برک بن عبدالله نیز قتل معاویه را به گردن گرفت و هر یک شمشیر خود را با سم مهلک زهرآلود نمودند تا ضربتشان مؤثر واقع گردد نقشه این قرار داد به طور محرمانه و سرى در مکه کشیده شد و براى این که هر سه نفر در یک موقع مقصود خود را انجام دهند شب نوزدهم ماه رمضان را که شب قدر بوده و مردم در مساجد تا صبح بیدار میمانند براى این منظور انتخاب کردند و هر یک از آنها براى انجام ماموریت خود به سوى مقصد روانه گردید، عمرو بن بکر براى کشتن عمرو عاص به مصر رفت و برک بن عبدالله جهت قتل معاویه رهسپار شام شد ابن ملجم نیز راه کوفه را پیش گرفت.
برک بن عبدالله در شام به مسجد رفت و در لیله نوزدهم در صف یکم نماز ایستاد و چون معاویه سر بر سجده نهاد برک شمشیر خود را فرود آورد ولى در اثر دستپاچگى شمشیر او به جاى فرق معاویه بر ران وى اصابت نمود.
معاویه زخم شدید برداشت و فورا به خانه خود منتقل و بسترى گردید و ضارب را نیز پیش او حاضر ساختند، معاویه گفت تو چه جرأتى داشتى که چنین کارى کردى؟
برک گفت امیر مرا معاف دارد تا مژده دهم: معاویه گفت مقصودت چیست؟ برک گفت همین الان على را هم کشتند: معاویه او را تا تحقیق این خبر زندانى نمود و چون صحت آن معلوم گردید او را رها نمود و به روایت بعضى (مانند شیخ مفید) همان وقت دستور داد او را گردن زدند.
چون طبیب معالج زخم معاویه را معاینه کرد اظهار نمود که اگر امیر اولادى نخواهد میتوان آن را با دوا معالجه نمود والا باید محل زخم با آهن گداخته داغ گردد، معاویه گفت تحمل درد آهن گداخته را ندارم و دو پسر (یزید و عبدالله) براى منکافى است. (1)
عمرو بن بکر نیز در همان شب در مصر به مسجد رفت و در صف اول به نماز ایستاد اتفاقا در آن شب عمرو عاص را تب شدیدى رخ داده بود که از التهاب و رنج آن نتوانسته بود به مسجد برود و به پیشنهاد پسرش قاضى شهر را براى اداى نماز جماعت به مسجد فرستاده بود!
پس از شروع نماز در رکعت اول که قاضى سر به سجده داشت عمرو بن بکر با یک ضربت شمشیر او را از پا در آورد، همهمه و جنجال در مسجد بلند شد و نماز نیمه تمام ماند و قاتل بدبخت دست بسته به چنگ مصریان افتاد، چون خواستند او را نزد عمرو عاص برند مردم وى را به عذابهاى هولناک عمرو عاص تهدیدش میکردند عمرو بن بکر گفت مگر عمرو عاص کشته نشد؟ شمشیرى که من بر او زدهام اگر وى از آهن هم باشد زنده نمىماند مردم گفتند آن کس که تو او را کشتى قاضى شهر است نه عمرو عاص!!
بیچاره عمرو آن وقت فهمید که اشتباها قاضى بی گناه را به جاى عمرو عاص کشته است لذا از کثرت تأسف نسبت به مرگ قاضى و عدم اجراى مقصود خود شروع به گریه نمود و چون عمرو عاص علت گریه را پرسید عمرو گفت من به جان خود بیمناک نیستم بلکه تأسف و اندوه من از مرگ قاضى و زنده ماندن تست که نتوانستم مانند رفقاى خود مأموریتم را انجام دهم! عمرو عاص جریان امر را از او پرسید عمرو بن بکر مأموریت سرى خود و رفقایش را براى او شرح داد آنگاه به دستور عمرو عاص گردن او هم با شمشیر قطع گردید بدین ترتیب مأمورین قتل عمرو عاص و معاویه چنان که باید و شاید نتوانستند مقصود خود را انجام دهند و خودشان نیز کشته شدند.
سرنوشت عبدالرحمن بن ملجم
این مرد نیز در اواخر ماه شعبان سال چهلم به کوفه رسید و بدون این که از تصمیم خود کسى را آگاه گرداند در منزل یکى از آشنایان خود مسکن گزید و منتظر رسیدن شب نوزدهم ماه مبارک رمضان شد، روزى به دیدن یکى از دوستان خود رفت و در آنجا زن زیباروئى به نام قطام را که پدر و برادرش در جنگ نهروان به دست على علیه السلام کشته شده بودند مشاهده کرد و در اولین برخورد دل از کف داد و فریفته زیبائى او گردید و از وى تقاضاى زناشوئى نمود.
قطام گفت براى مهریه من چه خواهى کرد؟ گفت هر چه تو بخواهى!
قطام گفت مهر من سه هزار درهم پول و یک کنیز و یک غلام و کشتن على بن ابیطالب است: (چه مهر سنگینى! شاعر گوید)
فلم ار مهرا ساقه ذو سماحة کمهر قطام من غنى و معدم
ثلاثة آلاف و عبدو قنیة و ضرب على بالحسام المسمم
و لا مهر اغلى من على و ان غلا و لا فتک الا دون فتک ابن ملجم.
یعنى تا کنون ندیدهام صاحب کرمى را از توانگر و درویش که (براى زنى) مانند مهر قطام مهر کند. (و آن عبارت است از) سه هزار درهم پول و غلام و کنیزى و ضربت زدن به على علیه السلام با شمشیر زهر آلود.
و هیچ مهرى هر قدر هم سنگین و گران باشد از کشتن على علیه السلام گرانتر نیست و هیچ ترورى مانند ترور ابن ملجم نیست. بارى ابن ملجم که خود براى کشتن آن حضرت از مکه به کوفه آمده و نمیخواست کسى از مقصودش آگاه شود خواست قطام را آزمایش کند لذا به قطام گفت آنچه از پول و غلام و کنیز خواستى برایت فراهم میکنم اما کشتن على بن ابیطالب را من چگونه میتوانم انجام دهم؟
قطام گفت البته در حال عادى کسى نمیتواند به او دست یابد باید او را غافل گیر کنى و غفلة به قتل رسانى تا درد دل مرا شفا بخشى و از وصالم کامیاب شوى و چنانچه در انجام این کار کشته گردى پاداش آخرتت بهتر از دنیا خواهد بود!! ابن ملجم که دید قطام نیز از خوارج بوده و هم عقیده اوست گفت به خدا سوگند من به کوفه نیامدهام مگر براى همین کار! قطام گفت من نیز در انجام این کار ترا یارى میکنم و تنى چند به کمک تو می گمارم بدین جهت نزد وردان بن مجالد که با قطام از یک قبیله بوده و جزو خوارج بود فرستاد و او را در جریان امر گذاشت و از وى خواست که در این مورد به ابن ملجم کمک نماید وردان نیز (به جهت بغضى که با على علیه السلام داشت) تقاضاى او را پذیرفت.
خود ابن ملجم نیز مردى از قبیله اشجع را به نام شبیب که با خوارج هم عقیده بود همدست خود نمود و آنگاه اشعث بن قیس یعنى همان منافقى را که در صفین على علیه السلام را در آستانه پیروزى مجبور به متارکه جنگ نمود از اندیشه خود آگاه ساختند اشعث نیز به آنها قول داد که در موعد مقرره او نیز خود را در مسجد به آنها خواهد رسانید، بالاخره شب نوزدهم ماه مبارک رمضان فرا رسید و ابن ملجم و یارانش به مسجد آمده و منتظر ورود على علیه السلام شدند.
مقارن ورود ابن ملجم به کوفه على علیه السلام نیز جسته و گریخته ادامه مطلب...