رمضان

بسم الله

 

 

 

سفره نان را می بندیم و سفر دلهایمان را میگشایم . دل را به مهمانی خدا می بریم

و آن را با نام و عشق علی می آرایم.

حلول بهار قرآن مبارک باد

 


کودک که بودم ... اما

سر قبر شخصی نوشته شده بود : کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر بدهم وقتی بزرگتر شدم متوجه شدم که دنیا خیلی بزرگ است من باید کشورم را تغییر بدم بعد ها کشورم را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم . در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم . اینک من در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم.

ماه رمضان فرصت خوبی هست که خودمون رو عوض کنیم.شاید فردا دیر باشه دوستان.آدمی از ثانیه دیگه خودش هم خبر نداره.بچه ها مواظب باشیم


گفتاری منتشر نشده از شهید آوینی

بسم الله

گفتاری منتشر نشده از شهید آوینی

زمانی که جلسه شروع می‌شود، تازه یادشان می‌افتد که محتوای جلسه را ضبط کنند. شاید کسی فکر نمی‌کرد که چندی بعد، دیگر خبری از سید مرتضی نباشد. جلسه در جمع عده‌ای از طلاب برگزار شد و نوارِ دست دومی هم که گفت وگوها روی آن ضبط شده بود آن قدر وضعیت‌اش خراب بود که به سختی توانستیم آن را روی کاغذ پیاده کنیم. موضوع دیگری هم در این جلسه مطرح شده بود که متاسفانه نوار کفاف نداده است. به هر حال آنچه می‌خوانید مطالبی است که شهید آوینی در مقدمه جلسه ـ که ظاهراً قرار بوده سلسله‌وار ادامه پیدا کند ـ مطرح کرده است.
یکی از بزرگترین مفاسد قلبی عجب است. ان شاءالله ما به کبر گرفتار نیستیم ولی معمولاً به عجب که مقدمه کبر است گرفتاریم. عجب هم اگر خدای نکرده یک مقدار ریشه‌دار شود تبدیل به کبر می‌شود و اگر یک ذره کبر باشد انسان اصلاً به حقیقت راه ندارد.
یادم هست که حضرت امام می‌گفتند، وضعیت مردم عادی در صحرای محشر خیلی راحت‌تر از علماست، چون علما به محض اینکه علم پیدا کردند، همین علم حجابشان می‌شود. یعنی اسباب عجبشان می‌شود و نسبت به آن علم، خودبین می‌شوند ولی مردم از آنجا که برای خودشان هیچ شأنی از علم قائل نیستند، مشکلی ندارند.
این است که عجب و خودبینی بزرگترین حجاب بین انسان و خدا می‌شود. کمال بشر در فناست، فنا یعنی از آدم هیچ اثری نمی‌ماند یعنی خودش از میان کاملاً برداشته می‌شود. کسی که عجب دارد، بیشترین بعد را نسبت به حقیقت دارد به خاطر اینکه کمال قرب به خدا فناست یعنی از میان برداشتن آن خودی که در میان بنده خداست و اغلب در همین منزل می‌مانند؛ سخت‌ترین منزل هم هست و از آن نمی‌توانند بگذرند و گرفتار می‌شوند، گرفتار عجب می‌شوند و بدترین منزلها همین است. خیلی از آقایان که نمی‌رسند به دلیل عجب است. من هیچ دلیل دیگری نمی‌بینم از لحاظ اصولی هم وقتی به نتیجه نمی‌رسند، به دلیل عجب است.
یکی از دوستان می‌گفت سال 64 یا 65 بحثی راجع به ادغام جهاد وزارت کشاورزی درگرفته بود. ما آن موقع در جهاد بودیم. یک آقای روحانی از نمایندگان مجلس بسیار بر ضد جهاد حرف می‌زد و می‌گفت: باید با وزارت کشاورزی ادغام شود. برای من سوال بود که این آدم با توجه به این که روحانی است و از این نظر به او اعتقاد دارند، از چه جهت به این حکم می‌رسد و بر آن این همه تاکید می‌کند؟ یعنی چه طور به این اعتقاد رسیده و بعد چطور به این اعتقادش اصرار می‌ورزد؟ ایشان خیلی دشمنی داشت. بعد یکی از دوستان ما که با ایشان یک سفر به خارج از کشور رفته بودند تعریف می‌کرد که این آقا آنجا چه می‌کرد. من برایم خیلی روشن بود که علت اینکه کسی از این (آقایان) به اعتقادات اشتباه می‌رسد، این است که صفای روحی ندارد.
ادامه مطلب...

به استقبال رمضان

بسم الله

 

        بر خیز که راه رفته را برگردیم

        با عشق به آغوش خدا بر گردیم

        در عرش صدای ارجعی پیچیده است

        یا ایتها النفس بیا برگردیم


بیا ای صاحب العصر

بسم الله

باز هم غروب سرخ آدینه است و لحظه قبض و سنگینى روح بر قلب
باز هم فارغ از تمام افکار زمینى با دلى آکنده از عشق به افق سرخ و خونین چشم دوخته‏ام و دلتنگ دیدار توام و آنقدر حرفهاى ناگفته برایت دارم که گمان نمى‏کنم عمر مجال گفتن آنها به من دهد.
همیشه احساس مى‏کنم در این روز بیشتر به تو نزدیک مى‏شوم و راحت‏تر مى‏توانم با تو صحبت کنم.
همین چند دقیقه پیش پرستو را دیدم به سوى افق پر مى‏کشید و شاد بود دلیل شادیش را پرسیدم مى‏دانى چه گفت؟
پرستو مى‏گفت: کسى در باغى زیبا با دستهایى مهربان برایش لانه‏اى از شاخه‏هاى درخت عشق ساخته و او مى‏خواهد براى زندگى به آنجا برود. پرسیدم چه کسى؟ در کدام باغ؟ گفت تو فکر مى‏کنى ما پرستوها بى‏صاحب و آشیانه‏ایم؟ اگر یک عمر دربدرى مى‏کشیم و خانه بدوشى، همه‏اش به عشق دیدار و وصال معشوق است و اکنون است آن لحظه باشکوه وصال! و آنگاه پر کشید و از دید من دور شد. گویى پرستو نزد تو مى‏آمد، به حالش غبطه خوردم، کاش منهم روزى به دیدار تو بهترین بیایم، راستى برایت‏بگویم; دیشب در خواب شقایق را دیدم او نیز همانند من خون دل مى‏خورد آخر او بارها از عشق تو جان سپرده و با اشک پاک آسمان دیگر بار از قلب زمین روییده و زنده شده! مى‏دانى؟ مردم اسمش را گذاشته‏اند، گل همیشه عاشق! چون همیشه جامه‏اى سرخ از خون دلش بر تن دارد و همیشه مانند من عاشق عزیزى چون تو بوده.
محبوبم!
مگر نه اینکه مى‏گویند مى‏آیى! و دست مردم را مى‏گیرى و عاشقان را نوازش مى‏کنى پس بیا! بیا اى محبوب زیبا !
اى خوبروى مه‏پیکر!
بیا و دل تنگ مرا مونس باش، بیا و درد مرا درمان باش، بیا و چشم منتظر مرا با نور ربانیت نورانى کن، که بهترین دلتنگیها، دلتنگى براى تو و شیرین‏ترین درد، درد فراق تو و زیباترین لحظه‏ها، لحظه‏هاى انتظار کشیدن براى تو، بهترین است و من حاضر نیستم ذره‏اى از درد تو را به آسانى از دست‏بدهم!

یادم مى‏آید مادربزرگ همیشه مى‏گفت ما هر روز معشوقمان را مى‏بینیم چرا که اگر نبینیمش سوى چشمانمان را از دست مى‏دهیم، آرى من نیز هر روز تو را مى‏بینم امابراستى به کدام چهره‏اى و در کدامین جامه که هر روز تو را زیارت مى‏کنم که هیچگاه سعادت شناخت تو را ندارم؟ باز هم از جا برمى‏خیزم، به آب دیده وضو مى‏کنم و سماتى بر سماء مى‏خوانم تا تسکین دل دردمندم باشد دعایى که به گفته مادربزرگ فرجت را نزدیکتر مى‏سازد. به هر حال نمى‏توانم دلتنگى نکنم زیرا با همه دردها و ناراحتیهایى که در بردارد براى من دوست داشتنى است دیگر اشک مجالم نمى‏دهد و قطرات آن که از عمق وجودم سرچشمه گرفته‏اند بر شیارهاى مورب گونه‏هایم سرازیر مى‏شوند و قلبم را از هر چه غیر از توست مى شویند و قلبم اکنون آنچنان زلال است که مردن و منتظر ماندن برایش یکسان است . قلب من خواه‏با مرگ بخاطر تو پر شود خواه با انتظار براى تو! فرقى نمى‏کند، در این هر دو ابدیت عشق تو برپاست! براستى تو کیستى؟ تو که در کنارم هستى بى‏آنکه تو را ببینم یا حداقل بشناسم، تو که غالبا دیدارت مى‏کنم ! تو کیستى که وقتى با تو صحبت مى‏کنم سکوت مى‏کنى و هیچ بر زبان نمى‏آورى ولى به اعماق قلبم نفوذ کرده و آنجا با من سخن مى‏گویى؟!

بگو براستى تو کیستى؟ چگونه‏اى؟ کجائى؟ چه وقت مى‏آیى؟ آن زمان که گل ستاره‏ها پرپر شدند؟ آن زمان که همه رؤیاهاى درخشان پرنده‏اى شدند و پر کشیدند؟ آن زمان مى‏آیى؟ نه نه، چه عذاب‏آور است و چه تلخ و ناگوار، با من اینگونه نامهربان مباش و بیا، بیا و درد مرا درمان کن !

چشمهایم دیگر از اشک پر شده و افق را تار مى‏بینم و درخشش آسمان در قطرات اشکم محو مى‏شود، دلم طاقت نمى‏آورد مى‏خواهم فریادى از عمق جان برآورم و به همه بگویم دیگر تاب این همه انتظار ندارم،ولى شیرینى و زیبایى و عظمت این انتظار خوش همچون سنگى مقاوم در برابر سیلاب گریه‏هاى من‏نشسته پس اى پاکتر از زلال آب همچون ستاره‏اى پس از باران منتظرت مى‏نشینم و از تو مى‏پرسم; که براستى چه وقت مى‏آیى؟ تا همه را از این همه ظلم و ستم و جور رهایى دهى! آن چه زمانى است که تو: محبوب ما، سرور ما، صاحب ما و آقاى بزرگوار ما بر مسند زرین پادشاهى عالم عدالت مى‏نشینى! براستى اى صاحب عصر آن چه عصرى است؟ و در این هنگام است که طنین دلنوازالله‏اکبر گوشم را مى‏نوازد و امید بر فرج و ظهورت مى‏بندم اى بهترین،


<   <<   41   42   43   44   45   >>   >