درخت شهدا

 بسم الله

 سبز شدن دوباره درخت سپیدار خشکیده‌ای که نام شهدای مقاومت لبنان روی آن نصب شده،‌ هزاران گردشگر را که از سراسر دنیا برای دیدن آن به شهر "بنت جبیل" می‌روند به شگفتی واداشته است.    

 شبکه تلویزیونی "المنار" با پخش گزارشی درباره سبز شدن معجزه‌آسای این درخت، با گردشگرانی که از نزدیک این پدیده را مشاهده می‌کردند مصاحبه کرد.

یکی از جوانان شیعه شهر "بنت جبیل" دو سال پیش تصمیم گرفت نام شهدای این شهر را بر روی دایره‌های چوبی بنویسد و بر روی شاخه‌های این درخت نصب کند. این درخت خشکیده پس از مدتی در میان اهالی شهر،‌ به درخت شهدا شهرت یافت. اهالی بنت‌جبیل، این درخت خشکیده را از ریشه درآورده و آن را دو مرتبه با آب طلای تیره و لعاب ضد حرارت داغ کردند.

المنار می‌افزاید: این سپیدار خشکیده، به علت زیبایی و تلألو نام شهدا، برای استفاده در جشن‌ها و برنامه‌های فرهنگی مختلف لبنان، از مکانی به مکان دیگر منتقل می‌شد و پس از جنگ 33 روزه پارسال نیز نام شهدای تازه به‌خون غلتیده بنت‌جبیل بر آن نصب شد تا تعداد اسامی به 43 تن رسید.

این گزارش حاکی است دو هفته پیش در جریان یکی از برنامه‌های حزب‌الله لبنان یکی از جوانان برای کاری وارد تالار دربسته‌ای شد که این درخت در آن قرار داده شده بود که ناگهان مشاهده کرد که از این سپیدار خشکیده، برگ‌های تازه سبز شده است.

المنار می‌افزاید: عجیب‌تر این است که تعداد برگ‌های سبزشده بر روی این درخت دقیقاً مطابق 43 نام شهیدی است که بر روی آن نصب شده و علاوه بر این، تنه درخت از طول شکافته و عطری خوشبو از آن به مشام می‌رسد.

پس از انتشار این خبر در رسانه‌های عربی و غربی، هزاران تن از اقصا نقاط لبنان و نیز گردشگرانی از آمریکا، استرالیا، کانادا، کشورهای آفریقایی، کشورهای حوزه خلیج فارس و بسیاری کشورهای دیگر برای مشاهده این درخت معجزه‌آسا به بنت‌جبیل سفر می‌کنند و با تهیه فیلم و عکس یادگاری از آن، یاد شهدای مقاومت بنت جبیل در برابر ارتش رژیم صهیونیستی را گرامی می‌دارند.

این شبکه تلویزیونی می‌افزاید: تا کنون بنت جبیل با القابی چون "پایتخت مقاومت و آزادی"، "ام‌القرای شهیدان" و "شهر انقلابی‌ها" شناخته می‌شد اما از این پس باید از آن با نامی جدید یعنی "پایتخت معجزات الهی" یاد کرد.

 

 

 پی نوشت

1 - دعا برای تعجیل در فرج آقا یادمدن نره

2 - منبع: خبر گزاری فازس

3 - نظر هم بدین

 

 


نذر چشمان تو

بسم الله

 

 

جوان هستی وچشم هایت نجیب است.

نگاهت که می کنند ازقامتت می هراسند.

 از کنارشان که می گذری تنفسشان تند میشود

 و قلبشان محکمتر می زند.

زانوان همه لرزان است و تو همچنان استوار می تازی.

انگار آنها را نمی بینی.

کنار آب می نشینی – آرامشت مثال زدنی است – با

مشکت آب را می شکافی. دهانت خشک خشک است.

و خیمه منتظر شنیدن صدای تکبیر توست.

سوار می شوی و راه می افتی. مانند دامادی که به حجله

می رود؛ می خرامی

انگار که در حال تفرج هستی.

اما دست هایت...باز هم میروی.

ولی چشم های نجیبت... و دوباره می روی.

این بار آب های مشکت... و دیگر نمی روی.

وای سرت... چهره ات خاک را لمس می کند

و مادرت زهرا(سلام الله علیها) به دیدارت می آید

و چه خوب سراییده شاعر از حج نا تمام عباس:

چون کمر بهر طواف عشق بست

در طواف اولش افتاد دست

دور دوم در مطاف یاورش

از بدن افتاد دست دیگرش

دور سوم خون بجای اشک خورد

تیر دشمن آمدوبر مشک خورد

دور چارم داشت عزم ترک سر

کرد پیش تیر چشمش را سپر

دور پنجم از عمود آهنین

گشت سرو قامتش نقش زمین

گشت در دور ششم از تیغ تیز

عضوعضوش، قطعه قطعه، ریز ریز

دور هفتم داده بود از کف قرار

خویشتن را دید در آغوش یار

شد سراپا چشم، زخم پیکرش

دید زهرا را به بالین سرش

با زبان زار می کفتش بتول

آفرین، آفرین عباس من حجت قبول

 

میلاد امام حسین (ع) قهرمان کربلا، اباالفضل العباس جانباز و علمدار کربلا و امام سجاد پیام آور کربلا مبارک.

 

 

پی نوشت

/////////

1 - بیاین تو این شبهای عزیز ظهور مهدی فاطمه را از خدا بخواهیم

2 - برای دوستان دعا یادمون نره


غربت خدا

بسم الله

 

سلام.سلام خدای خوبم.سلام خدای غریب و مهربونم.سلام خدای تنها مانده  در زمین؟!

خدا می دونی چرا میگم غریب و تنها مانده در روی زمین؟! چون هیچ کدوم ازما بنده هات بزرگیت رو متوجه نیستیم. هیچکدوم نمی دونیم یا نمی خوایم بفهمیم که تو خیروصلاحمون رو میخوای. باز برای اولین چیز مورد نیاز(مثلا کار،خونه یا هر چیز دیگه) در خونه همه رو میزنیم جز در خونه تویی که باید بزنیم.با اینکه میدونیم در خونه همه بروی ما بسته ولی باز غرورمون رو میزاریم زیر پا واهش میکنیم، میریم در این خونه حسن، اون خونه حسین. به همه حا ضریم رو بندازیم الا توی خدا. باور نمی کنی خدا جون هر چی فکر کردم دلیلش رو نفهمیدم؟

آی بنده ها میدونید جواب خدا چیه؟

خدا میگه: بنده من با اینکه با گناهات آبروی منو تو آسمون بردی ولی من تو رو، آره خود خودتو رو، خیلی دوست دارم.از کرم خدایی من به دور تو یه چیز از من بخوای و به صلاحت باشه ومن اون یه چیز رو به تو ندم. اگر تو این دنیا بهت ندادم حتمی برات اونجایی که هیچکدوم از اونایی که رفتی در خونشون و جواب رد شنیدی و حالا به دادت نمی رسن بهت میدم، دوبرابرش هم میدم، خیالت راحت.

فقط یه شرط داره، باید یه کار کوچیک برای خودت انجام بدی. بنده خوبم ماه رجب رو از دست دادی، سعی کن تو ماه شعبان خودت رو برای مهمونی رمضون آماده کنی تا تو شب های قدر ملائک نیان به من بگن خدا این بنده اینقدر گناه کرده که ما دیگه خجالت من کشیم بازهم تو میخوای بهش مهربونی کنی؟ و من بتونم جوابشون رو بدم و بگم به بنده من نگاه کنید ببینید اومده در خونه من. بیا بالا غیرتا ایندفعه آبروی منو بخر.

 

 

///////////

پی نوشت:

1- دعا برا فرج آقا یادمون نره

2- من رو هم دعا کنید.

3- دلتون خواس نظر هم بدین


مبعث

بسم الله

 

چه زیباست چادر سبز رسالت بر آسمان آبى هدایت، و چه دیدنى است پرواز کبوتران شرف بر قلّه جوانمردى.

چه تماشایى است در سپیده‏ دم آزادى،خرامیدن غزال‏هاى آزادگى در وسعت انسانیت. چشمه خشکیده شرف،

 پر آب و باران محبت، زمین تر ک خورده عاطفه را سیراب ساخته است. روح همدردى در کالبد بى جان بشر

 دمیده و عصبیت قومى، جایش را به همدلى مى‏دهد.

 

عید شریف مبعث بر امت بزرگ اسلامى و شما دوست عزیز مبار ک باد


تو نباشی که مجلس ما صفایی ندارد

بسم الله

 

گفتند: «قاصدک خوش به حالت! پیرمرد صدایت زده و گفته بگویید قاصدک بیاید پیش من.»

قاصدک با تعجب پرسید:

«پیرمرد ؟؟؟ نمی دانید برای چه صدایم زده است؟!»

و حقیقتاً کسی نمی دانست. پیرمرد، عجیب بود. نفسش حق بود. مردم از همه جای شهر صف می کشیدند تا او را لحظه ای ببینند و با او از دردشان بگویند. قرآن که می خواند، به هق هق می افتاد. می لرزید و شگفت زده می گفت:

« ببینید خدا چه گفته توی این کتاب.»

قاصدک در زد. پیرمرد خندان و گشاده رو، خودش دررا باز کرد. قاصدک را نشاند بالای اتاق و بعد از خوش آمد گویی، بسته ای را گذاشت جلوی او.

گفت: «این آخر عمری می خواهم دخترم را عروس کنم. تو را هم مثل فرزند خودم دوست دارم. دلم می خواهد کارت های عروسی را تو ،که دلت مثل آینه پاک وصاف است، به دست صاحبانش برسانی.»

قاصدک از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. به من و من، افتاده بود. بسته را برداست و از ذوقش، وقت رفتن، نزدیک بود کفش هایش را برعکس بپوشد. پیرمرد خندید و گفت:

«قاصدک! قول بده همه کارت ها را برسانی.»

...و قاصدک شروع کرد. از همسایه های همان کوچه و چهل تا کوچه بالاتر و چهل تا کوچه پایین تر. و بعد شهر و روستاهای اطراف. شب که شد همه کارت ها را داده بود الا یکی. روی کارت اسمی نوشته نشده بود. سپید سپید یود. یاد حرف پیرمرد و قولی که داده بود افتاد. پس صاحب این کارت که بود؟

قاصدک مجبور شد کارت را باز کند. توی کارت نوشته شده بود:

«ای بهترین دعوت شدگان! تو نباشی که مجلس ما صفایی ندارد. میزبان و مهمان من، خودت باش؛ یا خیر المدعوین!»

قاصدک نسیم را صدا زد... 


<   <<   46   47   48   49   50   >>   >