بسم الله
بعضی در ذیل آیه 6 تا 8 سوره فجر ماجرای بهشت شدّاد و هلاکت او را قبل از دیدار آن بهشت نقل کردهاند. در این آیات چنین میخوانیم:
« اَ لَمْ تَرَ کَیفَ فَعَلَ رَبُّکَ بِعادٍ إِرَمَ ذاتِ الْعِمادِ الَّتِی لَمْ یخْلَقْ مِثْلُها فِی الْبِلادِ؛ آیا ندیدی پروردگارت با قوم عاد چه کرد؟ با آن شهر اِرَم و باعظمت عاد چه نمود؟ همان شهری که مانندش در شهرها آفریده نشده.»
روایت شده: عاد که حضرت هود ـ علیه السلام ـ مأمور هدایت قوم عاد شد، دو پسر به نام «شدّاد» و «شدید» داشت، عاد از دنیا رفت، شدّاد و شدید با قلدری جمعی را به دور خود جمع کردند و به فتح شهرها پرداختند، و با زور و ظلم و غارت بر همه جا تسلط یافتند، در این میان، شدید از دنیا رفت، و شدّاد تنها شاه بیرقیب کشور پهناور شد، غرور او را فرا گرفت (هود ـ علیه السلام ـ او را به خداپرستی دعوت کرد، و به او فرمود: «اگر به سوی خدا آیی، خداوند پاداش بهشت جاوید به تو خواهد داد، او گفت: بهشت چگونه است؟
هود ـ علیه السلام ـ بخشی از اوصاف بهشت خدا را برای او توصیف نمود. شدّاد گفت اینکه چیزی نیست من خودم این گونه بهشت را خواهم ساخت، کبر و غرور او را از پیروی هود ـ علیه السلام ـ باز داشت).
او تصمیم گرفت از روی غرور، بهشتی بسازد تا با خدای بزرگ جهان عرض اندام کند، شهر اِرَم را ساخت، صد نفر از قهرمانان لشکرش را مأمور نظارت ساختن بهشت در آن شهر نمود، هر یک از آن قهرمانان هزار نفر کارگر را سرپرستی میکردند و آنها را به کار مجبور میساختند.
شدّاد برای پادشاهان جهان نامه نوشت که هر چه طلا و جواهرات دارند همه را نزد او بفرستند، و آنها آنچه داشتند فرستادند.
آن قهرمانان مدت طولانی به بهشت سازی مشغول شدند، تا این که از ساختن آن فارغ گشتند، و در اطراف آن بهشت مصنوعی، حصار (قلعه و دژ) محکمی ساختند، در اطراف آن حصار هزار قصر با شکوه بنا نهادند، سپس به شدّاد گزارش دادند که با وزیران و لشکرش برای افتتاح شهر بهشت وارد گردد.
شدّاد با همراهان، با زرق و برق بسیار عریض و طویلی به سوی آن شهر (که در جزیره العرب، بین یمن و حجاز قرار داشت) حرکت کردند، هنوز یک شبانه روز وقت می
خواست که به آن شهر برسند، ناگاه صاعقهای همراه با صدای کوبنده و بلندی از سوی آسمان به سوی آنها آمد و همه آنها را به سختی بر زمین کوبید،همه آنها متلاشی شده و به هلاکت رسیدند.[1]
دلسوزی عزرائیل برای شدّاد
روزی رسول خدا ـ علیه السلام ـ نشسته بود، عزرائیل به زیارت آن حضرت آمد پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ از او پرسید: «ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسانها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی رحم آمد؟»
عزرائیل گفت: در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:
1. روزی دریا طوفانی شد و امواج سهمگین دریا یک کشتی را در هم شکست، همه سرنشینان کشتی غرق شدند،تنها یک زن حامله نجات یافت، او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیرهای افکند، در این میان فرزند پسری از او متولد شد، من مأمور شدم جان آن زن را قبض کنم، دلم به حال آن پسر سوخت.
2. هنگامی که شدّاد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بهشت بینظیر خود پرداخت، و همه توان و امکانات ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد، و خروارها طلا و
گوهرهای دیگر برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل شد[2] وقتی که خواست از آن دیدار کند، همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب برزمین نهاد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را قبض کنم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت از این رو که او عمری را به امید دیدار بهشتی که ساخته بود به سر برد، سرانجام هنوز چشمش بر آن نیفتاده بود، اسیر مرگ شد.
در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ رسید و گفت: «ای محمد! خدایت سلام میرساند و میفرماید: به عظمت و جلالم سوگند که آن کودک همان شدّاد بن عاد بود، او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم، بیمادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد، و خودبینی و تکبر نمود، و پرچم مخالفت با ما برافراشت، سرانجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به کافران مهلت میدهیم ولی آنها را رها نمیکنیم، چنان که در قرآن میفرماید:« إِنَّما نُمْلِی لَهُمْ لِیزْدادُوا إِثْماً وَ لَهُمْ عَذابٌ مُهِینٌ؛ ما به آنها مهلت میدهیم تنها برای این که بر گناهان خود بیفزایند، و برای آنها عذاب خوار کنندهای آماده شده است.»[3]
------------------
(1) مجمع البیان، ج 1، ص 486 و 487.
(2) اوصاف این بهشت بسیار پر زرق و برق در شهر اِرَم، در کتاب مجمع البیان، ج 10، ص 486 و 487 آمده است.
(3) آل عمران، آیه 178
منبع :جوامع الحکایات / محمد عوفی
بسم الله
آدمی به سر شناخته میشود، یا لباس؟
کشتهای را اگر بخواهند شناسایی کنند، به چهرهاش مینگرند یا به لباسی که پیش از رزم بر تن کرده است؟
اما اگر دشمن آنقدر پلید باشد که سرها را از بدن جدا کرده و برده باشد، چه باید کرد؟
اگر دشمن، کهنهترین پیراهن را هم به غنیمت برده باشد، چه باید کرد؟
لابد به دنبال علامتی، نشانه ای، انگشتری، چیزی باید گشت.
اما اگر پستترین سپاهیِ دشمن در سیاهی شب، به بهانه بردن انگشتر، انگشت را هم بریده باشد و هر دو را با هم برده باشد، به چه علامت نشانهای کشته خویش را باز
میتوان شناخت؟
البته نیاز به این علائم و نشانهها مخصوص غریبه هاست نه برای زینبی که با بوی حسین بزرگ شده است و رایحه جسم و جان حسین را از زوایای قلب خود بهتر میشناسد.
تو را نیاز به نشانه و علامت نیست. که راه گم کرده، علامت میطلبد و ناشناس، نشانه میجوید.
تویی که حضور حسین را در مدینه به یاری شامهات میفهمیدی، تویی که هر بار برای حسین دلتنگ میشدی، آینه قلبت را میگشودی و جانت را به تصویر روشن او التیام
میبخشیدی. تویی که خود، جان حسینی و بهترین نشانه برای یافتن او، اکنون نیاز به نشانه و علامت نداری. با چشم بسته هم میتوانی پیکر حسین را در میان بیش از صد
کشته، بازشناسی. اما آنچه نمیتوانی باور کنی این است که از آن سرو آراسته، این شاخههای شکسته باقی مانده باشد.
از آن قامت وارسته، این تن درهم شکسته، این اعضای پراکنده و در خون نشسته.
تنها تو نیستی که نمیتوانی این صحنه را باور کنی. پیامبر نیز که در میانه میدان ایستاده است و اشک، مثل باران بهاری از گونههایش فرومی چکد، نمیتواند بپذیرد که این تن پاره
پاره؛ حسین او باشد. همان حسینی که او بر سینهاش مینشانده است و سراپایش را غرق بوسه میکرده است.
این است که تو رو به پیامبر میکنی و از اعماق جگر فریاد میکشی:
یا جداه! یا رسول الله صلی علیک ملیک السمأ(1) این کشته به خون آغشته؛ حسین توست، این پیکر بریده بریده؛ حسین توست! و این اسیران، دختران تواند. یا محمد! حسین
توست این کشته ناپاک زادگان که برهنه بر صحرا افتاده است و دستخوش باد صبا شده است. ای وای از این غم و اندوه!
ای وای از این مصیبت جانکاه یا ابا عبدالله!
گریه پیامبر از شیون تو شدت میگیرد، آنچنانکه دست بر شانه علی میگذارد تا ایستاده بماند و تو میبینی که در سمت دیگر او زهرای مرضیه ایستاده است و پشت سرش
حمزه سید الشهدأ و اصحاب ناب رسول الله.
داغ دلت از دیدن این عزیزان، تازهتر میشود و همچنان زجرآلوده فریاد میکشی:
از این حال و روز، شکایت به پیشگاه خدا باید برد و به پیشگاه شما ای علی مرتضی! ای فاطمه زهرا! ای حمزه سید الشهدأ!
داغ دلت از دیدن این عزیزان تازهتر میشود و به یاد میآوری که تا حسین بود، انگار این همه بودند و با رفتن حسین، گویی همه رفتهاند.
همین امروز، همه رفته اند، فریاد میکشی:
امروز جدم رسول خدا کشته شد! امروز پدرم علی مرتضی کشته شد!
امروز مادرم فاطمه زهرا کشته شد! امروز برادرم حسن مجتبی کشته شد!
اصحاب پیامبر، سعی در آرام کردن تو دارند اما تو بی خویش ضجه میزنی:
ای اصحاب محمد! اینان فرزندان مصطفایند که به اسارت میروند.
و این حسین است که سرش را از قفا بریدهاند و عمامه و ردایش را ربودهاند.
اکنون آنقدر بی خویش شدهای که نه صف فشرده دشمنان را در مقابلت میبینی و نه حضور زنان و دختران را در کنارت احساس میکنی.
در کنار پیکر حسینت زانو میزنی و همچنان زبان میگیری:
پدرم فدای آنکه در یک دوشنبه، تمام هستی و سپاهش غارت و گسسته شد. پدرم فدای آنکه عمود خیمهاش شکسته شد. پدرم فدای آنکه سفر، نرفته تا چشم به بازگشتش
باشد و مجروح نگشته تا امید به مداوایش برود. پدرم فدای آنکه جان من فدای اوست. پدرم فدای آنکه غمگین درگذشت. پدرم فدای آنکه تشنه جان سپرد. پدرم فدای آنکه
محاسنش غرق خون است. پدرم فدای آنکه جدش محمد مصطفاست. جدش فرستاده خداست. پدرم فدای آنکه فرزند پیامبر هدایت، فرزند خدیجه کبراست، فرزند علی
مرتضاست، یادگار فاطمه زهراست.
صدای ضجه دوست و دشمن، زمین و آسمان را بر میدارد.
زنان و فرزندان که تاکنون فقط سکوت و صبوری و تسلی تو را دیده اند، با نوحه گری جانسوزت بهانهای مییابند تا سیر گریه کنند و عقدههای دلشان را بگشایند.
از اینکه میبینی دشمن قتاله سنگدل هم گریه میکند، اصلا تعجب نمیکنی، چرا که به وضوح، ضجه زمین را میشنوی، اشک اشیأ را مشاهده میکنی، گریه آسمان را
میبینی، نوحه سنگ و خاک و باد و کویر را احساس میکنی و حتی میبینی که اسبهای دشمن آنچنان گریه میکنند که سمهاشان از اشک چشمهاشانتر میشود.
وِلوِلهای به پا کردهای در عالم، زینب!
هیچ کس نمیتوانست تصور کند که این زینب استقامت اگر بخواهد در مصیبت برادرش نوحه گری کند، چنان آتشی به جان عالم و آدم میافکند که اشک عرش را در میآورد و دل
سنگین دشمن را میلرزاند.
اما این وضع، نباید ادامه بیابد که اگر بیابد، دمی دیگر آب در لانه دشمن میافتد و سامان بخشیدن سپاه را برای عمر سعد مشکل میکند.
پس عمر سعد به کسی که کنار او ایستاده، فرمان میدهد:
برو و این زن را از سر جنازهها بران!
تو این دستور عمر سعد نمیشنوی. فقط ناگهان ضربه تازیانه و غلاف شمشیر را بر بازو و پهلوی خود احساس میکنی آنچنانکه تا اعماق جگرت تیر میکشد، بند بند تنت از هم
میگسلد و فریاد یا زهرایت به آسمان میرود.
زبان زور، زبان نیزه، زبان تازیانه؛ اینها ابزار تکلم این اعراب جاهلیت اند. انگار نافشان را با خنجر نفرت بریدهاند و دلهایشان را در گور کرده اند.
اگر برنخیزی و بچهها را با دست خودت از کنار جنازهها برنخیزانی، زبان نیزه آنها را بلند خواهد کرد و ضربه تازیانه بر آنها فرود خواهد آمد.
پس دردهایت را چون همیشه پنهان میکنی، از جا بر میخیزی و زنان و کودکان را با زبان مهربانی و دست تسلی از پای پیکرها کنار میکشی و دور هم جمع میکنی.
این شترهای عریان و بی جهاز، برای بردن شما صف کشیده اند.
عمر سعد به سپاهش فرمان برنشستن میدهد و عدهای را هم مأمور سوار کردن کودکان و زنان میکند.
مردان برای سوار کردن کودکان و زنان هجوم میآورند. گویی بهانهای یافتهاند تا به "آل الله " نزدیک شوند و به دست اسیران خویش دست بیازند. غافل که دختر حیدر، نگاهبان این
نوامیس خداوندی است و کسی را یارای تعرض به اهل بیت خدا نیست.
با تمام غیرت مرتضوی ات فریاد میکشی؛
هیچ کس دست به زنان و کودکان نمیزند! خودم همه را سوار میکنم. همه وحشتزده پا پس میکشند و با چشمهای از حدقه درآمده، خیره و معطل میمانند. در میان زنان و
کودکان، چشم میگردانی و نگاه در نگاه سکینه میمانی:
سکینه جان! بیا کمک کن!
سکینه، چشم میگوید و پیش میآید و هر دو، دست به کار سوار کردن بچهها میشوید. کاری که پیش از این هیچ کدام تجربه نکرده اید. همچنانکه زنان و کودکان نیز سفری
اینگونه را در تنان عنر تجربه نکرده اند.
زنان و کودکان، خود وحشتزده و هراسناکند و دشمن نمیفهمد که برای ترساندنشان نیاز به اینهمه خباثت نیست.
کوبیدن بر طبل و دهل، جهانیدن شتر، پایکوبی و دست افشانی و هلهله.
آیا این همان دشمنی است که دمی پیش در نوحه خوانی تو گریه میکرد؟
در میانه این معرکه دهشتزا، با حوصلهای تمام و کمال، زنان و کودکان را یک به یک سوار میکنی و با دست و کلام و نگاه، آرام و قرارشان میبخشی.
اکنون سجاد مانده است و سکینه و تو.
رمق، آنچنان از تن سجاد، رفته است که نشستن را هم نمیتواند. چه رسد به ایستادن و سوار شدن.
تو و سکینه در دو سوی او زانو میزنید، چهار دست به زیر اندام نحیف او میبرید و آنچنانکه بر درد او نیفزاید، آرام از جا بلندش میکنید و با سختی و تعب بر شتر مینشانید.
تن، طاقت نگه داشتن سر را ندارد. سر فرو میافتد و پیشانی بر گردن شتر مماس میشود.
هر دو، دل رها کردن او را ندارید و هر دو همزمان اندیشه میکنید که این تن ضعیف و لرزان چگونه فراز و نشیب بیابان و محمل لغزان را تاب بیاورد.
عمر سعد فریاد میزند: "غل و زنجیر!"
و همه با تعجب به او نگاه میکنند که: برای چه؟!
اشاره میکند به محمل سجاد و میگوید: "ببندید دست و پای این جوان را که در طول راه فرار نکند."
عدهای میخندند و تنی چند اطاعت فرمان میکنند و تو سخت دلت میشکند.
بغض آلوده میگویی: "چگونه فرار کند کسی که توان ایستادن و نشستن ندارد؟!"
آنها اما کار خودشان را میکنند. دستها را با زنجیر به گردن میآویزند و دو پا را باز با زنجیر از زیر شکم شتر به هم قفل میکنند.
سپید شدن مویت را در زیر مقنعه ات احساس میکنی و خراشیدن قلبت را و تفتیدن جگرت را.
از اینکه توان هیچ دفاعی نداری، مفهوم اسارت را با همه وجودت لمس میکنی.
دشمن برای رفتن، سخت شتابناک است و هنوز تو و سکینه بر زمین مانده اید.
اگر دیر بجنبید دشمن پا پیش میگذارد و در کار سوار شدن دخالت میکند.
دست سکینه را میگیری و زانو خم میکنی و به سکینه میگویی: "سوار شو!"
سکینه میخواهد بپرسد: پس شما چی عمه جان!
اما اطاعت امر شما را بر خواهش دلش ترجیح میدهد.
اکنون فقط تو ماندهای و آخرین شتر بی جهاز و... یک دریا دشمن و...
کاروان پا به راه که معطل سوار شدن توست.
نگاه دوست و دشمن، خیره تو مانده است. چه میخواهی بکنی زینب؟! چه میتوانی بکنی؟!
بسم الله
ز کربلا اومدم این دل جا مونده تو حرمت
غبار این دل سر گشته نشسته رو حرمت
-------------------
انشاالله عکسهای حرم رو تا چند روز آینده در وبلاگ قرار می دهم.
بسم الله
با سلام خدمت دوستان عزیز و گرامی
انشاالله فردا صبح مورخ 27/12/87 عازم به مشهد مقدس هستم.
و 7/1/88 نیز عازم به زیارت کربلای معلی و نجف اشرف.
انشالله در هر دو مکان به یاد شما عزیزان خواهم بود و سعی میکنم وبلاگ رو از آنجا به روز کنم.
تو را خدا سر سفره هفت سین لحظه تحویل سال من رو از دعای خیرتون فراموش نکنید.
اگر خوبی یا بدی از من دیدید حلال بفرمایید.
یا علی.التماس دعا
بسم الله
روزها و شبها از پی هم می گذشتند و مرد جوان همچنان آواره کوه و بیابان بود.
پس از چند روز آوارگی اینک به صحرای سینا رسیده بود و خدا می دانست در آن سوی صحرا چه سرنوشتی در انتظار او بود.
اندک اندک دورنمای شهری در افق پدیدار شد: مدین؛ جایی که اعراب کنعانی در آنجا سکنی گزیده بودند.
در حومه شهر چاه آبی خوش گوار یافت که شبانان دسته دسته گله های خود را بدانجا می آوردند وآب می نوشانیدند.
اندکی آنسوی تر درست پشت سر آنها دو بانوی باوقار را دید که تلاش می کردند دام خود را از آب بازدارند.
جلوتر رفت و پرسید:
- کار شما چیست؟ چرا همچون دیگران چهارپایان خود را آب نمی دهید؟
- منتظریم تاشبانها همگی از اطراف آن چاه پراکنده شوند.(قصص/23)
و پیش از آنکه سوال دیگری رد و بدل شود که چرا پدرشان آنها را بهر این کار فرستاده ادامه دادند: پدر ما پیری شکسته و سالخورده است.
- اگر مایلید این کار را به من بسپارید، هم اینک این زبان بسته ها را آب خواهم داد.
این را گفت و نزد شبانها رفت و عتاب آلوده فریاد برآورد:
- شما چگونه مردمانی هستید که به غیر خود نمی اندیشید؟ اجازه دهید نوبت به دیگران هم برسد!
- بسم الله! این شما و این هم دلو آب
گویی آنها گمان می کردند جوان به تنهایی از پس این دلو سنگین بر نخواهد آمد اما این بار نیز مثل همیشه عنایت پرودگار با اقبال بلند او یار بود که توانست دلوی را
که ده مرد تنومند به زحمت آن را از دل چاه بیرون می کشیدند به تنهایی بالا آورد.
با همان یک دلو تمامی گوسفندان را سیراب کرد و آنگاه رو به سوی درختی نهاد تا اندکی در سایه سار آن بیاساید.
اما خستگی راه که اینک با گرسنگی دوچندان شده بود هر گونه آسایشی را از وی دریغ می کرد.
به خدایش توکل کرد و گفت:
- بار الها! هر خیر و نیکی بر من فرو فرستی! سخت بدان نیازمندم.(همان/24)
دختران شعیب آن روز زودتر از همیشه به خانه بازگشتند و حال آنکه در تمام طول راه، اندیشه این جوان ناآشنا و امداد کریمانه اش لحظه ای از خاطر شان دور نمی شد. مدام از خود می پرسیدند:
براستی او که بود؟
چقدر با دیگران فرق داشت؟
رعنایی قامت را با عفت و نجابت آراسته بود؟
ساعتی بعد، شعیب که انتظار بازگشت زود هنگام دخترانش را نداشت متحیرانه پرسید: نور چشمان پدر! چگونه است که امروز زودتر از همیشه رو به سوی خانه
آورده اید؟
دختر بزرگتر، صفورا، ماجرای برخورد جوانمردانه موسی را برای پدر باز گفت.
با شنیدن این اوصاف، گویی حرارت اشتیاق در وجود شعیب بالا گرفت.
- صفورا دخترم! این جوان را که گفتی اکنون کجاست؟
- در همان نزدیکی، در سایه ساردرختی آرمیده است.
- شتابان نزد او برو و او را نزد من بخوان و اگر دلیل خواست بگو پدرم مشتاق است تا مزد سقایتی که کرده ای به تو باز پس دهد.
دخترک در حالیکه با حیا و آزرم راه می رفت نزد موسی آمد و او را نزد پدر فراخواند.(همان/25)
موسی که این را عنایتی از جانب پروردگار خود می دانست دعوت شعیب را اجابت کرد و همراه دختر روانه شد.
در میانه راه هر از چند گاه بادی سخت فرو می وزید و گوشه ای از دامن بلند دختر را به این سو و آن سو می برد.
موسی که تماشای این منظره برایش سخت گران بود، صدا زد:
اندکی صبرکن، بگذار من از پیش تو حرکت کنم و تو از پس من بیا! آنگاه که به دوراهی رسیدم، با پرتاب سنگریزه ای، راه خانه را به من نشان ده.
دخترک اگر تا کنون تردیدی هم داشت این بار دیگر یقین کرد که این جوان مرد ایده آل رویاهای اوست.
با این همه، هرگز اجازه نداد که علاقه قلبی او از باطنش به ظاهر و از دلش بر زبان جاری شود و در عوض آرزو می کرد خداوند، خواسته قلبی اش را جامه عمل
پوشاند.
و از آنجا که سنت دیرینه خداوند است که هر گاه کسی صادقانه بر او تکیه و اعتماد ورزد او نیز یاریش می کند، اکنون آرام آرام مقدمات وصلت نا خودآگاه فراهم می
آمد و حجب و حیای دختر، و پاکدامنی پسر، به ثمر می نشست.
شعیب نبی با شنیدن قصه زندگی موسی فرمود:
بیمناک مباش که (با آمدن به این شهر) از قوم ستمگر نجات یافتی.(قصص/25)
دختر که علاقه به موسی در دلش جوانه زده بود به محضر پدر پیر خود عرضه داشت:
پدر جان! او را به خدمت بگیر!چه آنکه شایسته ترین فرد برای استخدام، کسی است که قوی پنجه و امانتدار باشد(همان/26)
شعیب نیز که علاقه صفورا به موسی را در برق چشمانش خوانده بود، از این پیشنهاد استقبال کرد اما باید راهی می یافت تا بدان وسیله هم خواسته راستین
دخترش را بر کرسی اجابت نشاند و هم حریم خانه اش را از وجود نامحرمی هر چند مطمئن و پاک دامن حفظ کند.
از این رو خود از جانب دختر به خواستگاری از جوان مبادرت ورزید.
- مایلم تا از این هر دو دختر، یکی را به نکاح تو در آورم مشروط به اینکه هشت سال(به عنوان مهریه) برای من کار کنی و اگر ان را به ده سال کامل کنی تصمیم با
توست و من میل ندارم کاری سنگین بر دوش تو بگذارم؛ و اگر خدا بخواهد مرا از نیکوکاران خواهی یافت(همان/27)
موسی که عفت و پاکدامنی دختر را پیشتر دیده بود، اینک از حسن رفتار پدر و اصالت خانودگی دختر مطمئن شد و در پاسخ گفت:
این پیمان میان ما دو تن جاری باشد، و البته هر کدام از این دو مدت راکه به پایان رسانم ستم و تحمیلی بر من نخواهد بود و خدا گواه است بر انچه می گوییم.(همان/28)
و این چنین بود که حق تعالی سرنوشت دختری عفیف را با حیات ثمر بخش پیامبری اولوالعزم گره زد.